محل تبلیغات شما

فلسفه های لاجوردی




دیوِ سه:"ما چرا می‌خندیم؟ از چه خوشحالیم؟ سالهاست که با سیلی صورتمان را سرخ می‌کنیم."

دیوِ مردنی :"ما بدبختِ این هستیم که خوب طاقت می‌آوریم. مثل قاطر کار می‌کنیم و مثل شتر صبوریم. مثل گوسفند مطیع و مثل جغد ساکت و مثل مرغِ حق، شکرگزار!"


سلطان مار؛بهرام بیضایی




شبکه ی نمایش این شب ها برنامه ای دارد به نام "۴۰ سال، ۴۰ فیلم" که به معرفی آثار شاخص سینمای پس از انقلاب می پردازد.
 ویژگی مهم این مجموعه این است که آرش خوشخو نویسنده و تهیه کننده ی آن است.
 آرش خوشخو را از هفته نامه ی مهر می شناسم که از اواخر دهه ی هفتاد توسط حوزه ی هنری چاپ می شد و در فضای باز فرهنگی پس از دوم خرداد ۸۶، نگاه متفاوتی به سینما و موسیقی و هنر به طور عام داشت. کسانی چون زنده یاد ابوالفضل زرویی نصرآباد، حسین معززی نیا و ابراهیم نبوی در آن قلم می زدند.
 در حوزه ی سینما، حوزه ی هنری با راه انداختن سالن کوچک نمایش و نمایش فیلم های روز سینمای جهان (با سانسور فقط در مواقع حاد!) با کیفیتی بی نظیر در آن دوران، و راه اندازی مجله ی نقد سینما (دوره ی نخست) که بی شک از بهترین مجلات سینمایی ما بود، و تهیه ی فیلم هایی چون آدم برفی، سعی در حمایت از نگاهی داشت که سینما را هنر-صنعت می دید و نگاه به اصطلاح جشنواره پسند را طرد می کرد.
 برنامه ی "۴۰ سال، ۴۰ فیلم" هم به بررسی آثاری می پردازد که به هرحال به نوعی در دوره ی خودشان شاخص بوده اند؛ فیلم هایی چون "عقاب ها(ساموئل خاچیکیان)، بچه های آسمان (مجید مجیدی)، عروس (بهروز افخمی)و.
می توان آن نگاه را در این مجموعه هم دید.
 برنامه ای خوش ساخت، با چارچوبی تعریف شده که نگاه به گیشه را هم در نظر دارد و از تصاویر آرشیوی خوبی بهره گرفته است.
 برنامه ی دیشب این مجموعه درباره ی دونده (امیر نادری)، از بهترین قسمت های آن بود که اطلاعات زیادی درباره ی کارگردان، نویسنده (بهروز غریب پور) و البته تاثیر این فیلم در گشایش دری به سمت سینمای موسوم به جشنواره پسند به مخاطب داد و شناختی نسبی از شرایط دورانی که فیلم در آن ساخته شد پیش روی او قرار داد.
 امیدوارم سایر قسمت های این برنامه نیز به همین قوت ساخته شده باشند.

پ.ن:
گویا شبکه ی بی بی سی نیز برنامه ی مشابهی دارد که من از کم و کیف آن بی اطلاعم.

 

 تماشای اختتامیه ی جشنواره ی فیلم فجر جذاب بود!

 در این که آقای نصیریان با آن سابقه ی کهن در تئاتر و سینما گله مند باشند حرفی نیست، اما چرا بقیه هم گله مند بودند؟

 اصلا متوجه نشدم چرا خانم آبیار ناراحتند؟. با کمال احترامی که به ایشان دارم و معتقدم نیروی تازه ای به سینماگران زن ما اضافه شده است، اما دقیقا از چی گله مند بودند؟!. همسرشان که تهیه کننده ی سینما هستند و خودشان هم که در حوزه ی جنگ کار می کنند که می دانیم در این حوزه تقریبا هر امکاناتی که بخواهید در اختیارتان قرار می گیرد.، پس گله مندی چرا؟ 

ناخودآگاه یاد ابراهیم حاتمی کیا افتادم!

 آقای همایون غنی نژاد چرا آن قدر عصبی بودند؟!

 این که کسی را بفرستید بالا که پشت تریبون درباره ی چیز دیگری صحبت کند و جایزه را نپذیرید، برای چیست؟ - یادآور حرکت مارلون براندو که در مراسم اسکار دختر سرخپوستی را به جای خودش به مراسم و پشت تریبون فرستاده بود!

 به نظرم این ها و همین طور جملات سعید روستایی خطاب به آقای وزیر، نخست نشان از عصبانیت این نسل جوان و با استعداد سینمای ما دارد. عصبانیت از شرایط سختی که برای کار کردن در این خاک هست.، اما.

 اما صبور بودن و سخت کار کردن و در برابر بزرگان هنر سر به زیر بودن است که باعث ماندگاری هنرمند می شود و نه خودنمایی و استفاده از تریبون برای ابراز عقاید شخصی!

 یاد استادشجریان افتادم که وقتی دستگاه سخت راست پنجگاه را با موفقیت اجرا می کند، نزد استادش نورعلی خان برومند می رود که :"استاد چه طور بود؟"

و نورعلی خان می گوید:"بد نبود!"

 اصلا هنرمند جز در موارد ضروری، حق اظهار نظر درباره ی کارش را ندارد؛ چرا که آن را برای مخاطب ساخته و پرداخته است و این مخاطب است که در نهایت جذب اثری می شود یا آن را را طرد می کند. واقعا درک نمی کنم که چرا یک کارگردان باید درباره ی فیلمش توضیح بدهد -مگر این که جنبه ی فنی یا آموزشی مورد نظر باشد، مثل مصاحبه ی تروفو با هیچکاک- وگرنه اگر اثر درخور باشد که مخاطب خودش با آن ارتباط می گیرد.

چه هنر و چه هنرمند در گذر زمان است که عیار خودشان را نشان می دهند.


پ.ن:

عنوان از سپهری



  در سریال از سرزمین شمالی، شخصیت پدر (گورو) عجیب برایم جذاب است. یکسره در حال کار کردن است. با دست های خالی، خستگی ناپذیر و بی توقع، کار می کند.با همه ی محبتی که به بچه هاش داشت اما حالا تنها مانده است- دخترش (هوتارو) بی وفا تر.بچه ها فقط وقت گرفتاری یاد پدرشان می افتند!

 انگار پدر، راه حل کنار آمدن با تنهایی خودش را در کار کردن پیدا کرده است. با خودم فکر می کردم که آیا تنهایی، سرنوشت محتوم همه ی ماست؟.

 البته که جامعه ی ژاپن که مدت هاست قدم به دوران مدرنیته گذاشته است با ما قابل مقایسه نیست که نه سنتی بودنمان معلوم است و نه مدرن بودنمان!


پ.ن:

 ٭ سه تا از بچه های دوازدهم تجربی تقریبا هر روز کلاس خودشان را تمیز می کنند. کار خوبی که باعث می شود زباله های زیادی را که بچه های شیفت مخالف در کلاس می ریزند نبینیم و همیشه با کلاسی تمیز رو به رو باشیم.

٭ ظاهرا یکی از پسرهایی که با دوستش، دو تا دختر را برداشته بودند و رفته بودند شهری دور، دیگر مدرسه نمی آید. هر بار وقت حضور و غیاب به نامش می رسم، بچه ها می گویند:"رفته است ماه عسل."!

 ٭ متوجه شده ام که یکی از بچه های دهم انسانی الف، یک بیلیارد باز حرفه ای ست و تقریبا در محل، بی رقیب است. 

٭ در مصاحبه و آزمون مربی ریاضی برای سازمان فرهنگی هنری شهرداری تهران پذیرفته شدم و بدین ترتیب می توانم در فرهنگسراها به عنوان معلم ریاضی برای مقاطع متوسطه ی اول و دوم کار کنم؛ آزمون از مبحث مشتق پایه ی دوازدهم بود که باید در حضور دو کارشناس تدریس می کردم و به سوالاتی پاسخ می دادم و البته مصاحبه هم بود که خوشبختانه به خوبی پیش رفت.

خدا را سپاس!



 مدرسه نیمه تعطیل است!

ساعت اول بچه های دو تا از کلاس هایی را که معلم نداشتند فرستادند کلاسِ من و سر جمع سی و چند نفر شدند و من هم درس دادم! 

یاد یکی از کلاس هایم افتادم؛ حدود سال ۸۴ که کلاسی ۴۲ نفره بود. دوم انسانی.

.

 در ساعت دوم، از چند نفری که سر کلاس هستند سوالاتی می پرسم؛ کتاب نمی خوانند و هیچ علاقه ای هم به آن ندارند.

.

 ساعت سوم بچه ها را در حیاط با مراسمی سرگرم می کنند و بعد آن ها را می فرستند خانه.

.

 از بیرون صدای اره برقی می آید؛ دو نفر دارند شا خه های درخت های حیاط را می برند. باد می آید. در  حیاط مدرسه کسی نیست. صدای اره برقی حیاط را پر کرده است. یاد این شعر سایه می افتم:


"آن کهنه درختم که تنم زخمی برف است

حیثیت این باغ منم، خار و خسی نیست."



هم چنان که دو با دو می‌شود چهار

زندگی بایسته‌ی زندگی است،

هرچند نان،

این همه گران وُ

آزادی،

این همه کوچک باشد.


تا آن زمان که چشمان تو

روشن،

پوست‌ات

سفید وُ

موهای تو 

خرمایی است.


آن زمان که اقیانوس 

آبی است وُ 

مرداب 

آرام. 

و آن وقت که

 شادمانی 

از پشت ترس

مرا می‌خواند،

و شب 

روشنی روز را

تا دامن سوسن‌ها

به دوش می کشد.


ـ می‌دانم که دو با دو می شود چهار 

می‌دانم که زندگی بایسته‌ی زندگی است 

هرچند

نان این همه گران وُ

آزادی 

این همه کوچک باشد. 


"فریرا گولار"


پ.ن:

بشنوید:

http://s9.picofile.com/file/

8351517626

/Lhasa_De_Sela_Rising

_www_mp3lio_co_com.mp3.html 

ترانه ی "طلوع" از Lhasa De Sela

 کسی که زندگی کولی وارش الهام بخش ترانه هایش بود؛ پدرش مکزیکی و شیفته ی سفر و مادرش آمریکایی و عکاس و بازیگر بود. پیوسته در سفر بودند و خانه شان یک اتوبوس مدرسه بود. تا پنج ماهگی اسم نداشت و مادرش پس از خواندن کتابی درباره ی تبت، اسم لهاسا پایتخت تبتی ها را برایش برگزید.

لهاسا درست در نخستین روز سال ۲۰۱۰ میلادی و در سن  سی و هفت سالگی در اثر سرطان درگذشت.



بالاخره با هر زحمتی بود دیروز مونتاژ "به وقت تنهایی" را تمام کردم؛ عملا مونتاژ را با گوشی انجام دادم چون با توجه به محدودیت زمانی، فرصت یادگرفتن ریزه کاری های پریمیر را نداشتم!

 از حدود شش صبح دیروز که دوباره شروع کردم، تا نزدیک شش عصر طول کشید؛ البته این وسط خودمان که مهمان بودیم هیچ، مهمان هم می آمد و در کار وقفه ایجاد می شد. اما خدا را سپاس که نسخه ی اولیه ی فیلم آماده شد و آن را برای جمعی از نزدیکان در منزل هوشنگ نمایش دادیم. 

 زمان فیلم ده دقیقه و چهل و پنج ثانیه شد.

 مهم ترین دغدغه ام این بود که بتوانم داستانی را که در ذهنم بود به تصویر بکشم طوری که مخاطب آن را بگیرد، که به نظرم محقق شده است. هرچند عیب این نمایش دادن این بود که مخاطبان به هرحال عمو مامه را در قاب می دیدند، اما به نظرم آن تنهایی ای که دنیای او را در بر گرفته است در کار درآمده است.

 فیلمبرداری با یک دوربین عکاسی خانگی انجام شد و کلا به جز یک سکانس، از سه پایه استفاده نکردم. البته که هیچ اعتقادی ندارم که باید با حداقل امکانات کار کرد، که اگر با امکانات بهتری انجام می شد، به مراتب نتیجه ی بهتری هم می داشت. اما معتقدم باید کار کرد و از حداقل زمان ها هم استفاده کرد.

 شب هم به عمومامه زنگ زدم و گفتم یادت می آید فیلم هایی که ازت گرفتم؟. حالا تبدیل شده به یک فیلم کامل.

 منتظر فرصتی هستم تا دوباره مونتاژش کنم و نسخه ی بهتری از آن درآورم تا شاید در جشنواره ای نمایش پیدا کند.


پ.ن:

عنوان برگرفته از این جملات  گودار است:

"سینما چیزی است بین هنر و زندگی. برخلاف نقاشی و ادبیات، سینما چیزهایی به زندگی می‌دهد و چیزهایی از آن می‌گیرد و من می‌کوشم این فکر را به فیلم برگردانم."



 بیشتر امروز بعد از ظهر را پای مونتاژ "به وقت تنهایی" بودم که تقریبا هفتاد درصد آن انجام شده است. مهمان هم بودیم البته! چند ساعت پیوسته چشمانم به مانیتور بود و خیلی خسته شدم.؛ نرم افزارهای متفاوتی را امتحان کردم و در نهایت با یکی از آن ها توانستم تا حدودی ایده هایم را عملی کنم. مشکل اصلی آن بود که بیشتر راش ها (برداشت ها) را در لحظه گرفته بودم و حالا باید آن ها را کنار هم در یک قالب یکپارچه قرار دهم. تعداد راش ها هم زیاد است.

خدا کند فردا تمامش کنم.



 مونتاژ "به وقت تنهایی" حسابی درگیرم کرده است؛ دلیل اصلی اش هم البته آشنا نبودن با نرم افزارهای تدوین و از جمله Adobe Premiere است. استفاده از دوربین عکاسی خانگی هم این عیب را داشت که باید فرمت راش های گرفته شده تغییر کند. دارم سعی می کنم همه را یاد بگیرم!

 بچه های دهم تجربی از وقتی متوجه شده اند، خیلی پیگیر هستند؛ یکی شان هم برایم سی دی پریمیر و سی دی آموزشش را آورده است. قول داده ام پس از آماده شدن، آن را برایشان نمایش دهم. خدا کند نتیجه اش آبرومند باشد!


پ.ن:

عنوان از حافظ




در برابر چشم‌های آسمان

ابر را

در برابر چشم‌های ابر

باد را

در برابر چشم‌های باد

باران را

در برابر چشم‌های باران

خاک را

یدند،

و سرانجام در برابر همه چشم‌ها

دو چشم زنده را زنده به گور کردند

چشم‌هایی که ها را دیده بود.



"شیرکو بیکس"


* از کتاب "سلیمانیه و سپیده‌دم جهان" سروده شیرکو بیکس/ ترجمه: محمد رئوف مرادی، مریوان حلبچه‌ای و امان جلیلیان/ بازسرایی: سیدعلی صالحی/ موسسه انتشارات نگاه/ چاپ اول/ تهران، ۱۳۸۵.



 ساعت دوم سر کلاس دهم انسانی الف هستم. هنوز درس را شروع نکرده ام که معاون مدرسه می آید و چندتا از بچه ها را بیرون می برد؛ می گوید که وسایلشان را هم با خودشان ببرند.

 هفته ی پیش که برای درس آمادگی دفاعی چند کلاس را ادغام کرده بودند، دو تا از بچه های همین کلاس، کاپشن یکی از بچه های تجربی را یده بودند که پیدا شد. پیش از شروع درس با ناراحتی در این باره با بچه ها صحبت می کنم. پاسخشان خنثی و سرد است. کِش رفتن خودکار و چیزهای ریز در این کلاس کاملا طبیعی است!

 سر کلاس همیشه چندتایی خوابند؛ سرشان را روی میز می گذارند و بی دغدغه می خوابند. اوایل به اشان گیر می دادم، حالا فقط توی دفتر کلاسی ام جلوی اسمشان می نویسم "خ".

 لا به لای درس "سهمی" از درآمدِ ستاره های سینمای هالیوود حرف به میان می آید؛ درآمد جانی دپ از فیلم ان دریایی کارائیب ۵ را برایشان حساب می کنم؛ یکی شان می پرسد:"آقا چند بُطر می شه باهاش خرید؟!"

 بچه ها مشغول نوشتن مثال پای تخته هستند که معاون صدایم می کند. پشت در ایستاده است؛ درِ کلاس را می بندم. یک چاقوی بزرگ و یک گوشی نشانم می دهد و می گوید از یکی از همان بچه ها گرفته است.

  برمی گردم کلاس و "سهمی" را از سر می گیرم.



گاهی آنقدر بدم می آید 
که حس می کنم باید رفت
باید از این جماعت پُرگو گریخت
واقعا می گویم
گاهی دلم می خواهد بگریزم از اینجا
حتی از اسمم، از اشاره، از حروف،
از این جهانِ بی جهت که میا، که مگو، که مپرس!
گاهی دلم می خواهد بگذارم بروم بی هر چه آشنا،
گوشه ی دوری گمنام
حوالی جایی بی اسم،
بعد بی هیچ گذشته ای 
به یاد نیارم از کجا آمده، کیستم، اینجا چه می کنم.
بعد بی هیچ امروزی
به یاد نیاورم که فرقی هست، فاصله ای هست، فردایی هست.
گاهی واقعا خیال می کنم
روی دست خدا مانده ام
خسته اش کرده ام.
راهی نیست
باید چمدانم را ببندم
راه بیفتم. بروم.
و می روم
اما به درگاه نرسیده از خود می پرسم
کجا.؟!
کجا را دارم، کجا بروم؟

"سید علی صالحی"

پ.ن:
بشنوید:

http://s8.picofile.com/file/8353155542

/mohsenchavoshiamoozanjirbaf.mp3.html

ترانه ی "عمو زنجیر باف" با صدای محسن چاووشی، شعر از زنده یاد حسین پناهی.



دیوِ سه:"ما چرا می‌خندیم؟ از چه خوشحالیم؟ سالهاست که با سیلی صورتمان را سرخ می‌کنیم."

دیوِ مردنی :"ما بدبختِ این هستیم که خوب طاقت می‌آوریم. مثل قاطر کار می‌کنیم و مثل شتر صبوریم. مثل گوسفند مطیع و مثل جغد ساکت و مثل مرغِ حق، شکرگزار!"


سلطان مار؛بهرام بیضایی



بالاخره با هر زحمتی بود دیروز مونتاژ "به وقت تنهایی" را تمام کردم؛ عملا مونتاژ را با گوشی انجام دادم چون با توجه به محدودیت زمانی، فرصت یادگرفتن ریزه کاری های پریمیر را نداشتم!

 از حدود شش صبح دیروز که دوباره شروع کردم، تا نزدیک شش عصر طول کشید؛ البته این وسط خودمان که مهمان بودیم هیچ، مهمان هم می آمد و در کار وقفه ایجاد می شد. اما خدا را سپاس که نسخه ی اولیه ی فیلم آماده شد و آن را برای جمعی از نزدیکان در منزل هوشنگ نمایش دادیم. 

 زمان فیلم ده دقیقه و چهل و پنج ثانیه شد.

 مهم ترین دغدغه ام این بود که بتوانم داستانی را که در ذهنم بود به تصویر بکشم طوری که مخاطب آن را بگیرد، که به نظرم محقق شده است. هرچند عیب این نمایش دادن این بود که مخاطبان به هرحال عمو مامه را در قاب می دیدند، اما به نظرم آن تنهایی ای که دنیای او را در بر گرفته است در کار درآمده است.

 فیلمبرداری با یک دوربین عکاسی خانگی انجام شد و کلا به جز یک سکانس، از سه پایه استفاده نکردم. البته که هیچ اعتقادی ندارم که باید با حداقل امکانات کار کرد، که اگر با امکانات بهتری انجام می شد، به مراتب نتیجه ی بهتری هم می داشت. اما معتقدم باید کار کرد و از حداقل زمان ها هم استفاده کرد.

 شب هم به عمومامه زنگ زدم و گفتم یادت می آید فیلم هایی که ازت گرفتم؟. حالا تبدیل شده به یک فیلم کامل.

 منتظر فرصتی هستم تا دوباره مونتاژش کنم و نسخه ی بهتری از آن درآورم تا شاید در جشنواره ای نمایش پیدا کند.


در کنار عمومامه، پشت صحنه ی فیلم

پ.ن:

عنوان برگرفته از این جملات  گودار است:

"سینما چیزی است بین هنر و زندگی. برخلاف نقاشی و ادبیات، سینما چیزهایی به زندگی می‌دهد و چیزهایی از آن می‌گیرد و من می‌کوشم این فکر را به فیلم برگردانم."



" شما خیال کردید کتاب‌های مرا سانسور کنید می‌آیند کتاب‌های شما را می‌خوانند؟ نه، ملتی که به سانسور عادت کند نه کتاب شما را می‌خواند، نه کتاب من را!"


"علی‌اشرف درویشیان"


علی اشرف درویشیان در دوران معلمی در یکی از روستاهای کرمانشاه




به من بیاموز

چگونه عطر به گل سرخش باز می گردد

تا من به تو بازگردم

مادر!    


" غاده السمان"


پ.ن. ها:

٭تصویر، تابلوی ‍ "فانتین" اثر مارگارت برناردین هال،۱۸۸۶؛ "فانتین" در کنار گهواره "کوزت" از رمان بینوایان ویکتور هوگو.

٭ بشنوید:

http://s8.picofile.com/file/

83534696

/Aida_Shahghasemi_Day.mp3.html

ترانه ی لُری "مادر" با صدای آیدا شاه قاسمی، متن از: محمدرضا خسروی.



دیروز روز مهندس بود.

 کشور ما حداقل در حوزه ی مهندسی عمران و معماری به ویژه در قدیم، سابقه ی درخشانی دارد.

 حالا اما به لطف حضرات، ریاضیات که پایه ی درس های مهندسی ست، هر روز در حال ضعیف شدن است؛ چرا که به زعم ایشان، دانش آموز یادگیری فلان مبحث را می خواهد چه کار؟!

 در منطقه ای که تدریس می کنم، جز چند مدرسه، در بقیه ی مدرسه ها کلاس رشته ی ریاضی اصلا تشکیل نشده است.

 موج رفتن به رشته ی تجربی و سودای پزشک شدن همه را در بر گرفته است؛ طوری که دانشجوی دانشگاه شریف می آید و کنکور تجربی می دهد و  نفر برتر می شود و رسانه ها هم آن را در بوق و کرنا می کنند که چه درصدهایی آورده است و فلان و بهمان.!

.

روز مهندس بر همه ی مهندسان زحمتکش مبارک!

و

پیشاپیش روز مادر مبارک باد!



وقت صبحانه، هیراد پرسید:" بابا! ایران با همه ی کشورها دوسته؟"

گفتم:"چطور مگه بابا؟"

گفت:"دشمن هم داره؟"

گفتم:"دوستی و دشمنی کشورها با همدیگه به ت دولت هاشون برمی گرده، نه به مردمانشون."

 

نمی دانم چرا این ها را پرسید.


پ.ن:

چقدر خوب است

که ما هم یاد گرفته‌ایم

گاه برای ناآشناترین اهل هر کجا حتی

خواب نور و سلام و بوسه می‌بینیم

گاه به یک جاهایی می رویم

یک دره‌های دوری از پسین و ستاره

از آواز نور و سایه‌روشن ریگ

و می نشینیم لب آب

لب آب را می بوسیم

ریحان می چینیم

ترانه می خوانیم

و بی اعتنا به فهم فاصله

دهان به دهان دورترین رویاها

بوی خوش روشناییِ روز را می شنویم

باید حرف بزنیم

گفت و گو کنیم

زندگی را دوست بداریم

و بی ترس و انتظار

اندکی عاشقی کنیم


" سید علی صالحی"



" شما خیال کردید کتاب‌های مرا سانسور کنید می‌آیند کتاب‌های شما را می‌خوانند؟ نه، ملتی که به سانسور عادت کند نه کتاب شما را می‌خواند، نه کتاب من را!"


"علی‌اشرف درویشیان"


علی اشرف درویشیان در دوران معلمی در یکی از روستاهای کرمانشاه




به من بیاموز

چگونه عطر به گل سرخش باز می گردد

تا من به تو بازگردم

مادر!    


" غاده السمان"


پ.ن. ها:

٭تصویر، تابلوی ‍ "فانتین" اثر مارگارت برناردین هال،۱۸۸۶؛ "فانتین" در کنار گهواره "کوزت" از رمان بینوایان ویکتور هوگو.

٭ بشنوید:

http://s8.picofile.com/file/

83534696

/Aida_Shahghasemi_Day.mp3.html

ترانه ی لُری "مادر" با صدای آیدا شاه قاسمی، متن از: محمدرضا خسروی.




این شهر
شهر قصه های مادر بزرگ نیست
که زیبا و آرام باشد
آسمانش را
هرگز آبی ندیده ام
من از اینجا خواهم رفت
و فرقی هم نمی کند
که فانوسی داشته باشم یا نه
کسی که می گریزد
از گم شدن نمی ترسد.

"رسول یونان"

پ.ن.ها:
٭عنوان از دیالوگ های "هشت و نیم (8)"، فدریکو فلینی، ۱۹۶۳.
به دوستانی که فیلم را ندیده اند پیشنهاد می کنم حتما ببیند؛ یک فیلم روان شناسانه ی عالی ست. 
٭نقاشی با عنوان "صبحانه و مرد کور"، پابلو پیکاسو، ۱۹۰۳.

 سر کلاسِ ساعت اول، برگه های امتحانی تصحیح می کنم؛ بچه ها مشغول صحبت اند. چندتایی هم سرشان روی میز است. متوجه می شوم که یکی از بچه ها که روی نیمکت دراز کشیده است در حال خواندن آوازی ست. بچه ی بازیگوش و درس نخوانی ست که دائما جا عوض می کند. قیافه اش شبیه "پسر" در انیمیشن غارنشین هاست- این را به خودش هم گفتم! ابروهای ضخیم و گونه هایی استخوانی دارد که چشم های چال افتاده اش را در بر گرفته اند. به بچه ها اشاره می کنم که آرام باشند تا صدایش را بشنویم.؛ "پسر"می خواند:"دونه دونه.، دونه دونه.!"

 یکهو متوجه می شود و از جا برمی خیزد. دستی به موهای وزوزی اش می کشد و با تعجب به بچه ها نگاه می کند.

کلاس می رود روی هوا!

هرچه اصرار می کنم که دوباره بخواند، نمی خواند. خجالت می کشد. می گوید همین طوری چیزی می خوانده است!

 زنگ تفریح که وارد دفتر دبیران می شوم، بوی خوش قهوه پیچیده است. یکی دارد قهوه می نوشد.




آنتون چخوف، نویسنده‌ی بزرگ روس که چندصد داستان کوتاه نوشت و عموماً یکی از پیشگامان ایجاد این ژانر در ادبیات داستانی محسوب می‌شود، در نامه‌ای به تاریخ ۱۰ ماه مه ۱۸۸۶ خطاب به برادرش آلکساندر پاولوویچ چخوف، که او هم دستی در داستان‌نویسی داشت، می‌نویسد: به اعتقاد من، توصیف مناظر طبیعی در داستان باید خیلی مختصر باشد و به سایر عناصر داستان پیوند بخورد. توصیف‌هایی مانند ”هنگام غروب، امواج دریا هر دم تاریک‌تر می‌شدند و خورشید در میانه‌ی این امواج، واپسین انوار طلاییِ تیره‌اش را پخش می‌کرد، یا ”پرستوهایی که پروازکنان از روی سطح آب می‌گذشتند، شادمانه آواز سر داده بودند و غیره، کلیشه‌هایی هستند که باید در داستان‌نویسی کنار گذاشته شوند.» در بخش دیگری از این نامه، چخوف به برادرش توصیه می‌کند که هرگز ذهنیت شخصیت اصلی داستان را به خواننده شرح ندهد، بلکه آن را به طور غیرمستقیم به نمایش بگذارد: از همه مهم‌تر این‌که حالت روحی و روانی قهرمان داستانت را توضیح نده. در عوض باید بکوشی آن حالت را با کارهایی که قهرمان داستان انجام می‌دهد برای خواننده معلوم کنی.» در نامه‌ای خطاب به یک داستان‌نویس دیگر به تاریخ ۱۷ نوامبر ۱۸۹۵، چخوف می‌نویسد: شما جزئیات ذکرشده در داستان‌های‌تان را صیقل نمی‌دهید و لذا نثرتان غالباً متکلّف و بیش از حد ثقیل به نظر می‌رسد. آثارتان فاقد آن ایجازی است که به داستان‌های کوتاه جان می‌بخشد.» ایجاز، یا پرهیز از توصیف‌های صرفاً تزئینی ولی فاقد کارکرد در داستان، از نظر این استاد روس چنان اصل مهمی در داستان‌نویسی تلقی می‌شد که او در مکاتبه با داستان‌نویسان جوانی که نمونه‌های آثارشان را برای ارزیابی به او می‌فرستادند کراراً به آن اشاره می‌کند. برای مثال، چخوف در پاسخ به نویسنده‌ی دیگری به نام شچگلوف طی نامه‌ای به تاریخ ۲۲ ژانویه‌ی ۱۸۸۸ می‌نویسد: به نظرم شما می‌ترسید که شخصیت‌ها در داستان‌های‌تان به اندازه‌ی کافی برای خواننده شناخته نشده باشند و به همین دلیل خیلی عادت دارید که آن‌ها را به طور مشروح توصیف کنید. در نتیجه، نثرتان پُرلفت‌ولعاب و ”شلوغ است و این باعث تضعیف تأثیر کلی داستان‌های‌تان می‌شود.» در پایان همین نامه، چخوف جمله‌ای دارد که به گمان من تمام آموزه‌های این استاد بزرگ داستان‌نویسی را مختصر و مفید بیان می‌کند: در نوشتن داستان کوتاه، ناکافی گفتن کم‌ضررتر از زیاده‌گویی است.»

این‌همه تأکید چخوف بر رعایت اصل ایجاز از آن‌جا ناشی می‌شود که ویژگی داستان کوتاه را، ویژگی‌ای که این شکل از ادبیات داستانی را بویژه از رمان متمایز می‌کند، به درستی تشخیص داده بود. داستان کوتاه بنابر ماهیتش انسان‌ها را در موقعیتی برملاکننده قرار می‌دهد تا رفتارشان جنبه‌ی تاریکی از شخصیت آن‌ها را به خواننده بشناساند. مقصود از موقعیت برملاکننده» آن وضعیت‌هایی در زندگی است که ناخواسته به رفتار خاصی یا واکنش خاصی سوق داده می‌شویم. رفتار ما در چنین موقعیت‌هایی چه بسا خودمان را هم شگفت‌زده کند، اما جذابیت داستان کوتاه از جمله در همین کاوش‌های روان‌شناختی است که پرتو روشنی بر هزارتوی تاریک شخصیت انسان‌ها می‌افکند. نوشتن داستان کوتاه ــ و، به طریق اولی، خواندن داستان کوتاه ــ تمرینی است برای فراتر رفتن از سطح ظاهریِ امور و رسیدن به کُنه ناپیدای آن‌ها. مهارت در نوشتن داستان کوتاه (و همچنین مهارت در تحلیل و فهم معانی آن در نقد ادبی) یعنی تبحر در دلالتمند کردن جزئیات ظاهراً معمولی‌ای که در واقع القاکننده‌ی معانی تصریح‌نشده‌ی داستان‌اند. از این حیث، هرچند این گفته در بدو امر تعجب برمی‌انگیزد اما نادرست نیست که نوشتن داستان کوتاه گاه دشوارتر از نوشتن رمان است. مطابق با نظریه‌ی چخوف، داستان کوتاه صرفاً برشی از زندگی یک شخصیت را به نمایش می‌گذارد، برخلاف رمان که می‌تواند برهه‌های مختلفی از زندگی شخصیت‌هایش یا حتی تمام زندگی شخصیت اصلی‌اش را از ابتدا تا انتها برای خواننده معلوم کند. رمان‌نویس می‌تواند چشم‌اندازی فراخ از زندگی به دست دهد، حال آن‌که نویسنده‌ی داستان کوتاه بر یک موقعیت متعیّن تمرکز می‌کند و می‌کوشد نشان دهد که آن موقعیت چه ابعاد پیچیده‌ای دارد. میل کردن به ایجاز در نوشتن داستان کوتاه به این معناست که نویسنده از شرح‌وتفصیل اجتناب کند و در عوض به دلالت‌ها بیفزاید. هر موضوعی که راوی داستان ذکر می‌کند (مثلاً رویدادی در گذشته) یا هر اشاره‌ای (مثلاً به لباس شخصیت، یا اشیاءِ پیرامون او) باید تلویحاً به موضوعی دیگر یا عنصری دیگر از داستان دلالت کند.

مهارت کم‌نظیر چخوف در همین کار بود: القا کردن به جای بیان صریح. این استاد روس، در قولی که به کرّات از او نقل شده است، خطاب به نویسندگان نوقلم می‌گوید: اگر در داستان‌تان اشاره می‌کنید که تفنگی از دیوار آویخته شده بود، لازم است که در جایی از داستان با آن تفنگ شلیک شود.» به بیان دیگر، توصیف‌های زائد نباید جایی در داستان کوتاه داشته باشند. هر آنچه گفته می‌شود، می‌بایست نسبتی با سایر عناصر داستان داشته باشد و به شکل‌گیری و القای درونمایه‌ی مرکزی داستان یاری برساند. فرض کنیم در داستانی درباره‌ی یک زن خانه‌دار می‌خوانیم که گلدان کوچکی در خانه دارد که هر روز به آن آب می‌دهد. از منظر چخوف، ذکر چنین نکته‌ای به‌خودی‌خود در داستان جایز نیست. این که ن خانه‌دار معمولاً به نگهداری گُل‌وگیاه در خانه علاقه‌مندند و بخشی از وقت آنان در خانه صَرف نگهداری از گلدان‌های‌شان می‌شود»، دلیل موجهی برای ذکر شدن این موضوع در داستان نیست، مگر این‌که این گلدان نقشی هم در القای معنای ناگفته‌ی داستان ایفا کند. برای مثال، این گلدان می‌تواند نمادی از روحیه یا خُلق‌وخوی این زن باشد (به اعتبار این‌که نگهداری از گُل‌وگیاه مستم حساسیتی انسانی به طبیعت و درک زیبایی‌های آن است) و در این صورت البته برای ارتقاء این گلدان از سطح شیئی معمولی تا حد یک سمبل باید اشاره به آن چندین بار در طول داستان تکرارشود.همچنین این گلدان می‌تواند بازنمایی‌کننده‌ی احساسی باشد که این زن از زندگی مشترک با همسرش دارد. برای مثال، اگر زن احساس می‌کند که رابطه‌ی شویی او رو به نقصان گذاشته و مهرومحبت یا توجه عاطفی همسرش به او کم شده، راوی داستان باید اشاره کند که مدتی است برگ‌های این گلدان زرد شده‌اند. همچنین تلاش‌های زن برای احیای عشق را می‌توان موازی کرد با تلاش او برای بهبود وضعیت گلدان (مثلاً با دادن تقویت‌کننده به آن، یا با بیشتر کردن آبی که به آن می‌دهد). در هر حال، آن گلدان (مانند تفنگ مورد اشاره‌ی چخوف) نباید در داستان وجود داشته باشد مگر این‌که نقشی استعاری هم در وقایع به آن اختصاص دهیم.

آموزه‌ی چخوف باید برای همه‌ی کسانی که به خطا تصور می‌کنند نوشتن داستان یعنی قلم‌فرسایی ادبی با نثری دل‌انگیز» محل تأمل و ژرف‌اندیشی باشد. در میان انبوه مجموعه داستان‌های کوتاهی که ناشران گوناگونِ حوزه‌ی ادبیات داستانی در کشور ما منتشر می‌کنند، بسیاری مواقع به داستان‌هایی برمی‌خوریم که بی هیچ دلیلی طولانی‌اند و به اصطلاح کش داده شده‌اند. توصیف‌ها (مثلاً توصیف مکان رویدادها) در چنین داستان‌هایی غالباً مشروح است و جزئیات فراوانی را شامل می‌شود. از آن‌جا که این توصیف‌ها در اکثر موارد هیچ سهمی در شناخت شخصیت اصلی داستان یا القای درونمایه‌ی آن ندارند، خواندن این داستان‌ها افاده‌ی لذت نمی‌کند و چه بسا حتی ملال‌آور هم می‌شود. خواننده در پایان احساس می‌کند حجم زیادی از مطالب به او ارائه شده است که می‌توانست کمتر باشد بی آن‌که نقصانی در داستان ایجاد شود. اگر پس از خواندن داستان چنین احساسی به خواننده دست دهد، آن‌گاه باید گفت نویسنده هنوز این درس طلایی را از چخوف نیاموخته است که هنر داستان‌نویس در آنچه نمی‌گوید نشان داده می‌شود، نه در آنچه می‌گوید.



وقت صبحانه، هیراد پرسید:" بابا! ایران با همه ی کشورها دوسته؟"

گفتم:"چطور مگه بابا؟"

گفت:"دشمن هم داره؟"

گفتم:"دوستی و دشمنی کشورها با همدیگه به ت دولت هاشون برمی گرده، نه به مردمانشون."

 .

.

پ.ن:

چقدر خوب است

که ما هم یاد گرفته‌ایم

گاه برای ناآشناترین اهل هر کجا حتی

خواب نور و سلام و بوسه می‌بینیم

گاه به یک جاهایی می رویم

یک دره‌های دوری از پسین و ستاره

از آواز نور و سایه‌روشن ریگ

و می نشینیم لب آب

لب آب را می بوسیم

ریحان می چینیم

ترانه می خوانیم

و بی اعتنا به فهم فاصله

دهان به دهان دورترین رویاها

بوی خوش روشناییِ روز را می شنویم

باید حرف بزنیم

گفت و گو کنیم

زندگی را دوست بداریم

و بی ترس و انتظار

اندکی عاشقی کنیم


" سید علی صالحی"




 دارم قفسه ی کتاب ها را تمیز می کنم؛ کتاب ها را یک به یک با دستمال پاک می کنم، قفسه را پاک می کنم و کتاب ها را سرجایشان می گذارم.

 به کتاب "افسانه ی قهرمانی های من" می رسم.؛ ناخودآگاه روی صندلی می نشینم و می روم به کلاس چهارم ابتدایی که آن را به خاطر مقام سوم داستان نویسی در سطح شهرستان به ام دادند.

 یادش بخیر.؛ مادرم داستانی تعریف کرد و من آن را به شکل تازه ای بازنویسی کردم و با دستخط خودم دادم به معاون پرورشی مان آقای معصومی -که هرجا هست سلامت باشد- و او هم آن را برای مسابقه فرستاد و مدتی بعد خبردار شدیم که مقامی کسب کرده است!

 کتاب را خیلی دوست داشتم؛ طنز جالب و داستان های جذابش مناسب سن و سال و روح ماجراجویم بود. بعدها کتاب را به خیلی از دوستان و نزدیکان هم دادم بخوانند که خوشبختانه سالم برگشت سرجایش!


 ٭مشخصات کتاب:

افسانه ی قهرمانی های من، نوشته:احمد عربلو، انتشارات برگ، چاپ دوم:۱۳۶۸.



 بچه ها یک در میان آمده اند و مدرسه از حالت رسمی خودش خارج شده است!

ساعت اول که تعدادشان خیلی کم بود؛ همان پرسش های معمول را پرسیدم ازشان از علایقشان و اهداف آینده شان. جالب است که موسیقی رپ این قدر بین این ها طرفدار دارد.

 ساعت پیش هم هفت هشت نفر بیشتر نبودند؛ اجازه گرفتند ادابازی کنند. دو گروه شدند و با لذت بازی کردند.

من هم مشغول تصحیح کردن برگه ها شدم!

پاگرد راه پله ی مدرسه، آن جا که طبقه ی سوم به دوم می رسد، دو تا پنجره ی کوچک دارد که معمولا رو به زمین های کشاوری پشت مدرسه باز هستند؛ این بخش از مدرسه را خیلی دوست دارم! وقت گذر از آن جا، پیش می روم و صورتم را به باد می سپارم. بوی علف باران خورده می آید.


شب فرو می افتاد

به درون آمدم و پنجره ها را بستم

باد با شاخه در آویخته بود

من درین خانه ی تنها…تنها

غم عالم به دلم ریخته بود

ناگهان حس کردم

که کسی

آنجا بیرون در باغ

در پس پنجره ام می گرید

صبحگاهان

شبنم

می چکید از گل سیب


"هوشنگ ابتهاج"


دلم نوای زیر را می خواهد.

بشنوید:

http://s9.picofile.com/file/835450308

4/%DA%A9%D9%84%D8%A7%D9%84%D9%87

_%D8%A8%D8%A7%D8%AF.mp3.html

موسیقی بی کلامِ "کلاله باد"، کمانچه از سیاوش نسب.


پ.ن.ها:

٭ دیروز هشتم مارس، روز جهانی زن بود. این روز را به همه ی ن سرزمینم تبریک می گویم.

 روز قبل تر اما، لیلیت تریان، یکی از نخستین ن مجسمه ساز ایرانی درگذشت. هنری که هیچ گاه آن طور که باید در کشور ما جدی گرفته نشده است. او که در مدرسه ی هنری بوزار پاریس هم دوره دیده بود، سال ها معلم این هنر در ایران بود.

 روحش شاد و یادش گرامی باد!


لیلیت تریان



 دیروز عصر از رادیو متن مونولوگ زنده یاد مهدی فتحی در فیلم اعتراض را شنیدم.؛ محسن دربندی(مهدی فتحی) برای آزادی امیرعلی (داریوش ارجمند) از زندان گلریزان گرفته است.


"صلوات برای سلامتی امیر علی…./ ما کاری به حکم نداریم./حکمِ رو کاغذ مال محکمه س./اصلیت حکم مال خداست، که ما و منش ریخته و گلریزون می کنیم واسه کسی که آزاد می شه از این چاردیواری.، که کل دنیا چاردیواریه./ کَرم مرتضی علی یه مرد که واسه شرف و ناموسش دوازده سال رو کشیده وجدانش بالاتر از این پولاس، که کاغذه./سلامتی سه تن، ناموس و رفیق و وطن./سلامتی سه کس، زندونی و سرباز و بی کس./سلامتی باغبونی که زمستونش رو از بهار بیشتر دوست داره./ سلامتی آزادی، سلامتی زندونی های بی ملاقاتی…"


 اعتراض، مسعود کیمیایی، ۱۳۷۸، با موسیقی مجید انتظامی.


پ.ن:

 ساعت اول آقای معاون همه ی بچه های پایه ی دهم را جمع کرد کلاس من؛ هفت تا کلاس به سی نفر نمی رسیدند!

 دوباره یکی یکی درباره ی خودشان سوال پرسیدم؛ چی می بینند؟ چی گوش می کنند؟ سینما رفته اند؟ و یکی از پرسش ها این بود که "کجا دوست دارید بروید که  تا حالا نرفته اید؟"

 پاسخ یکی از بچه ها "بهشت" بود.

 یکی شان هم  که اصرار داشت حتما از او بپرسم پاسخ داد"افغانستان"، معلوم شد که افغان است و این جا به دنیا آمده و بزرگ شده.- یاد شعر "ای کاش آدمی وطنش را." افتادم. 

گفتم:"من هم دوست دارم کابل را از نزدیک ببینم، یا شاید دره ی فرخار را، یا هرات"

گفتند یکی از بچه ها هم صدای خوبی دارد؛ برایمان خواند و چه خوب خواند.

 زنگ که خورد و با بچه ها از کلاس آمدیم بیرون، یکی شان دم دفتر ایستاد. بچه ای درسخوان اما فوق العاده استرسی ست. گفتم:"کاری داری؟"

گفت:"آقا از من هم بپرسید."

گفتم:"توی کلاس می پرسم."

گفت:"آقا لطفا همین جا بپرسید."

و من هم یک یک پرسش ها را ازش پرسیدم و در نهایت باهاش دست دادم و گفتم:"سال خوبی داشته باشید!"



 بچه ها یک در میان آمده اند و مدرسه از حالت رسمی خودش خارج شده است!

ساعت اول که تعدادشان خیلی کم بود؛ همان پرسش های معمول را پرسیدم ازشان از علایقشان و اهداف آینده شان. جالب است که موسیقی رپ این قدر بین این ها طرفدار دارد.

 ساعت پیش هم هفت هشت نفر بیشتر نبودند؛ اجازه گرفتند ادابازی کنند. دو گروه شدند و با لذت بازی کردند.

من هم مشغول تصحیح کردن برگه ها شدم!

پاگرد راه پله ی مدرسه، آن جا که طبقه ی سوم به دوم می رسد، دو تا پنجره ی کوچک دارد که معمولا باز هستند رو به زمین های کشاوری پشت مدرسه؛ این بخش از مدرسه را خیلی دوست دارم! وقت گذر از آن جا، پیش می روم و صورتم را به باد می سپارم. بوی علف باران خورده می آید.


شب فرو می افتاد

به درون آمدم و پنجره ها را بستم

باد با شاخه در آویخته بود

من درین خانه ی تنها…تنها

غم عالم به دلم ریخته بود

ناگهان حس کردم

که کسی

آنجا بیرون در باغ

در پس پنجره ام می گرید

صبحگاهان

شبنم

می چکید از گل سیب


"هوشنگ ابتهاج"


بشنوید:

http://s9.picofile.com/file/835450308

4/%DA%A9%D9%84%D8%A7%D9%84%D9%87

_%D8%A8%D8%A7%D8%AF.mp3.html

موسیقی بی کلامِ "کلاله باد"، کمانچه از سیاوش نسب.


پ.ن.ها:

٭ دیروز هشتم مارس، روز جهانی زن بود. این روز را به همه ی ن سرزمینم تبریک می گویم.

 روز قبل تر اما، لیلیِت تریان، یکی از نخستین ن مجسمه ساز ایرانی درگذشت. هنری که هیچ گاه آن طور که باید در کشور ما جدی گرفته نشده است. او که در مدرسه ی هنری بوزار پاریس هم دوره دیده بود، سال ها معلم این هنر در ایران بود.

 روحش شاد و یادش گرامی باد!


لیلیت تریان


دیشب دوست قدیمی ام فیروز، پس از نزدیک به دو سال تماس گرفت و کلی گلایه که کجایی بی معرفت .! 

 رو به راه نبود


وﻗﺘﯽ ﮐﻪ اﻧﺴﺎﻧﯽ ﺍﺯ ﺩﺭﺩ 

ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ،

ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺩﺭﺩﺵ ﺭﺍ ﻧﻪ؛

ﻓﻘﻂ ﺩﯾﻮﺍﻧﮕﯽ ﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻨﺪ.


"ﻣﻮﺭﺍﺕ ﻣﻨﺘﺶ"


 فیروز از همکلاسی های دوره ی راهنمایی ام بود؛ بچه ای سر به زیر که علاقه اش به نقاشی، عامل نزدیک شدن ما به هم بود. وقتی دوره ی دبیرستان رفتم رشته ی ریاضی و او رفت تجربی، دیگر کمتر می دیدمش تا این که رفتم دانشگاه و یک روز که در چندشنبه بازار حاشیه ی شهر دنبال اشیای قدیمی یا کتاب می گشتم، دیدمش. هندوانه ای خرید و رفتیم و در جایی که آن روزها باغ انگورهای خشک شده ای بود و حالا همه پر از ساختمان شده اند، نشستیم به گپ زدن و هندوانه خوردن. فیروز گفت که ترک تحصیل کرده است و حالا وردست یک تابلو ساز شده است. پدرش که مینی بوس داشت، به خاطر بیماری های جورواجورش تقریبا از کار افتاده شده بود. سه تا برادر کوچکتر از خودش هم داشت که همگی شان را از نزدیک می شناختم.

 مدتی بعد توانست مغازه ای اجاره کند و تابلوسازی راه بیندازد. شبانه روز کار می کرد؛ پارچه نویسی می کرد، مُهر می ساخت، کارت ویزیت طراحی می کرد، نئون می ساخت، شبرنگ می چسباند، شیشه ی ماشین را دودی می کرد و. برادرها را هم برده بود مغازه و آن ها هم کم کم در حال یادگیری بودند.

 تقریبا هر هفته می رفتم مغازه اش؛ مغازه ای دراز و پ ر از وسیله. معمولا صندلی بلندِ پشت میز کامپیوترش را می داد به من و خودش چهارپایه ای، چیزی دست و پا می کرد. می نشستیم به چای خوردن و گپ زدن.  گاهی هم از بقالی نزدیک، دو تا بستنی می خرید. موهای بلندی می گذاشت که به ته ریش و عینک فی اش می آمد. روی شلوار جینش معمولا لکه رنگی داشت. همزمان با کار کردنش، از کامپیوتر موسیقی هم گوش می کردیم. بخش مهمی از علاقه ی من به موسیقی خارجی در همین روزها شکل گرفت. فیروز همچنین خواننده های ترک را خوب می شناخت و این شناخت به من هم رسید.

 کم کم اوضاع کارش بهتر شد و مغازه ی بزرگتری گرفت. پدرش نمی توانست کار کند و او تنها نان آور خانواده شده بود. مادرش ظهرها ناهارش را می آورد. در همین روزها بود که در غیاب او، یکی از برادرهایش، دانسته یا نادانسته، مُهری برای جایی ساخته بود که مجوز می خواست. وقتی فیروز برگشته بود، مامورها آمده بودند و او را با خودشان برده بودند. من که رسیدم مغازه، پدرش لاغراندام و با چشمانی سرخ، بی قرار مغازه را بالا و پایین می کرد. با ناراحتی جریان را تعریف کرد. کسی نبود پی فیروز برود. گفتم می روم و پیدایش می کنم.؛ تا دم غروب پاسگاه های دور و نزدیک را زیر و رو کردم و اثری ازش پیدا نکردم. برگشتم مغازه که برادر کوچکترش آن جا بود. گفتم بی خبرم نگذارند. شب بود که زنگ زد که در فلان پاسگاه است و به قید وثیقه آزادش کرده اند. 

 بعد از این جریان، دوستی و محبت بین ما عمیق تر شد و مخصوصا پدرش خیلی دوستم داشت.

 کار و بار فیروز هر روز بهتر می شد؛ آن موقع که کربلا رفتن آزاد شده بود، تا دیروقت با برادرها پارچه نویسی می کردند.

 مدتی بعد پدرش را از دست داد.؛ پدرش با همسایه شان نشسته بودند دم در که نبش کوچه ای بود. یک موتوری با سرعت رد می شود و به سینی چایشان می زند. پدرش اعتراض می کند و موتوری مشتی به گیجگاهش می زند و تمام!.

 بعد از رفتن پدرش، تمام مسئولیت ها گردن فیروز افتاد و کارش سخت تر. اما او کار کرد و کار کرد و برادرها را زن داد. ازدواج کرد. خانه ای خرید و بچه دار شد.

 با رفتن من از آن محل، کمتر می دیدمش.

 خیلی وقت بود که مغازه ای که در آن کار می کرد تغییر کاربری داده بود.

 دیشب گفت که مغازه را یک سال جای دیگری برده است و حالا هم در نزدیکی همان مغازه ی قدیمی، مغازه ی تازه ای اجاره کرده است. اما حالا رفته است توی کار دلار!. در بالا و پایین شدن قیمت دلار که چند ماه پیش اتفاق افتاد، دویست میلیون باخته بود. گفت که آن موقع زمین و ماشینش را فروخته است و دلار خریده است که بعدش این طور شده.

 ناراحت بود؛ افسردگی گرفته بود. از جوانکی می گفت که همین نوسانات در میدان فردوسی جانش را گرفته بود. خیلی نگران شرایط اقتصادی بود. گفت که کوچکترین برادر را فرستاده است ترکیه تا شرایط را بررسی کند که اگر اوضاع خیلی خراب شود، بروند آن جا. از ترامپ می گفت و این که ونزوئلا نشویم خوب است!

 بحث را عوض کردم؛ دخترش مینو بزرگ شده بود و علی پنج سالش شده بود.

 قول دادم سری به مغازه ی تازه اش بزنم.

 وقتی گوشی را قطع کرد، ناخوداگاه برایش گریستم.


دیشب دوست قدیمی ام فیروز، پس از نزدیک به دو سال تماس گرفت و کلی گلایه که کجایی بی معرفت .! 

 رو به راه نبود


وﻗﺘﯽ ﮐﻪ اﻧﺴﺎﻧﯽ ﺍﺯ ﺩﺭﺩ 

ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ،

ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺩﺭﺩﺵ ﺭﺍ ﻧﻪ؛

ﻓﻘﻂ ﺩﯾﻮﺍﻧﮕﯽ ﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻨﺪ.


"ﻣﻮﺭﺍﺕ ﻣﻨﺘﺶ"


 فیروز از همکلاسی های دوره ی راهنمایی ام بود؛ بچه ای سر به زیر که علاقه اش به نقاشی، عامل نزدیک شدن ما به هم بود. وقتی دوره ی دبیرستان رفتم رشته ی ریاضی و او رفت تجربی، دیگر کمتر همدیگر را می دیدیم تا این که وقتی رفته بودم دانشگاه و یک روز در چندشنبه بازار حاشیه ی شهر دنبال اشیای قدیمی یا کتاب می گشتم، دوباره همدیگر را دیدیم. هندوانه ای خرید و رفتیم و در جایی که آن روزها باغ انگورهای خشک شده ای بود و حالا همه پر از ساختمان شده اند، نشستیم. فیروز گفت که ترک تحصیل کرده است و حالا وردست یک تابلو ساز شده است. پدرش که مینی بوس داشت، به خاطر بیماری های جورواجورش تقریبا از کار افتاده شده بود. سه تا برادر کوچکتر از خودش هم داشت که همگی شان را از نزدیک می شناختم.

 مدتی بعد توانست مغازه ای اجاره کند و تابلوسازی راه بیندازد. شبانه روز کار می کرد؛ پارچه نویسی می کرد، مُهر می ساخت، کارت ویزیت طراحی می کرد، نئون می ساخت، شبرنگ می چسباند، شیشه ی ماشین را دودی می کرد و. برادرها را هم برده بود مغازه و آن ها هم کم کم در حال یادگیری بودند.

 تقریبا هر هفته می رفتم مغازه اش؛ مغازه ای دراز و پر از وسیله. معمولا صندلی بلندِ پشت میز کامپیوترش را می داد به من و خودش چهارپایه ای، چیزی دست و پا می کرد. می نشستیم به چای خوردن و گپ زدن.  گاهی هم از بقالی نزدیک، دو تا بستنی می خرید. موهای بلندی می گذاشت که به ته ریش و عینک فی اش می آمد. روی شلوار جینش معمولا لکه رنگی داشت. همزمان با کار کردنش، از کامپیوتر موسیقی هم گوش می کردیم. بخش مهمی از علاقه ی من به موسیقی خارجی در همین روزها شکل گرفت. فیروز همچنین خواننده های ترکیه ای را خوب می شناخت و این شناخت به من هم رسید.

 مادرش ظهرها ناهارش را می آورد.

 کم کم اوضاع کارش بهتر شد و مغازه ی بزرگتری گرفت. حالا دیگر پدر نمی توانست کار کند و او تنها نان آور خانواده شده بود.  در همین روزها بود که در غیاب او، یکی از برادرها، دانسته یا نادانسته، مُهری برای جایی ساخته بود که مجوز می خواست. وقتی فیروز برگشته بود، مامورها آمده بودند و او را با خودشان برده بودند. من که رسیدم مغازه، پدرش با چشمانی سرخ، بی قرار مغازه را بالا و پایین می کرد. با ناراحتی جریان را تعریف کرد. گفت کسی نیست پی فیروز برود. گفتم می روم و پیدایش می کنم.؛ تا دم غروب پاسگاه های دور و نزدیک را زیر و رو کردم اما پیداش نکردم. برگشتم مغازه که برادر کوچکترش آن جا بود. گفتم بی خبرم نگذارند. شب بود که زنگ زد که در فلان پاسگاه است و به قید وثیقه آزادش کرده اند. 

 بعد از این جریان، دوستی و محبت بین ما عمیق تر شد و مخصوصا پدرش خیلی به ام محبت داشت.

 کار و بار فیروز هر روز بهتر می شد؛ آن موقع که کربلا رفتن آزاد شده بود، تا دیروقت با برادرها پارچه نویسی می کردند.

 مدتی بعد پدرش را از دست داد.؛ با همسایه شان نشسته بودند دم در که نبش کوچه ای بود. یک موتوری با سرعت رد می شود و به سینی چایشان می زند. پدر اعتراض می کند و موتوری مشتی به گیجگاهش می زند و تمام!.

 بعد از رفتن پدرش، تمام مسئولیت ها گردن فیروز افتاد و کارش سخت تر. اما او کار کرد و کار کرد و برادرها را زن داد. ازدواج کرد. خانه ای خرید و بچه دار شد.

 زمان گذشت.

 با رفتن من از آن محل، کمتر همدیگر را می دیدیم.

 خیلی وقت بود که مغازه ای که در آن کار می کرد تغییر کاربری داده بود.

 دیشب گفت که مغازه را یک سال جای دیگری برده است و حالا هم در نزدیکی همان مغازه ی قدیمی، مغازه ی تازه ای اجاره کرده است. اما حالا رفته است توی کار دلار!.

 در بالا و پایین شدن قیمت دلار که چند ماه پیش اتفاق افتاد، دویست میلیون باخته بود. گفت که آن موقع زمین و ماشینش را فروخته است و دلار خریده است که بعدش این طور شده.

 ناراحت بود؛ انگار افسردگی گرفته بود. از جوانکی می گفت که همین نوسانات در میدان فردوسی جانش را گرفته بود. خیلی نگران شرایط اقتصادی بود. گفت که کوچکترین برادر را فرستاده است ترکیه تا شرایط را بررسی کند که اگر اوضاع خیلی خراب شود، بروند آن جا. از ترامپ می گفت و این که ونزوئلا نشویم خوب است!

 بحث را عوض کردم؛ دخترش مینو بزرگ شده بود و علی پنج سالش شده بود.

 قول دادم سری به مغازه ی تازه اش بزنم.

 وقتی گوشی را قطع کرد، ناخوداگاه برایش گریستم.



 در روز پدر و در آستانه ی سال نو، به پدران و مادرانی می اندیشم که برای برآوردن مهم ترین نیازهای بچه هاشان درمانده اند. به لبخندهای زورکی که "به هرحال عید آمده است!"

 عید آمده است، اگرچه معلمانی در زندان اند و پیش خانواده هایشان نیستند.

 عید آمده است، اگرچه کولبری با پای مصنوعی مجبور باشد تعادل باری چند برابر وزنش را در مال روهای برفی حفظ کند تا مبادا دست خالی پیش مادر و خواهرش بازگردد.

 اگرچه مردمان خاک چندهزارساله، از صبح همچون جنگ زده ها در صف گوشت یخ زده باشند.

 اگرچه دختربچه ای به عقد پیرمردی درآمده باشد.


بهاری دیگر آمده است

 آری

اما برای آن زمستان ها که گذشت

نامی نیست

نامی نیست.


"شاملو"


 عید برای خیلی ها عید نیست، اگرچه آمده باشد.


 یکی به پهلویم می زند.


باشد؛ کامتان را تلخ نمی کنم!

 دلم می خواست الان در هورامان بودم و در کنار آتشی بزرگ، فارغ از سوز سرما، چوپی می کشیدم.!

 صدای مرد آرایشگر مرا به خودم می آورد؛ می گوید که شما آخرین مشتری هستید؛ در دلم می خندم! لحظه ای نگذشته که مشتری پشت مشتری می آید. می گویم پایم سبک است؛ تا دوازده مغازه هستید!

 و یاد مادرم و البته زن عموشهربانو می افتم که پیش از شروع قالی بافی هر روزه، به من می گفتند از در تو بیا، پایت سبک است!

 امید که سال نو، برایتان پر از لحظه های خوب باشد.


پ.ن:

عنوان به کُردی: به بهانه ی آمدن نوروز


 باران می بارد و احتمال سیل در بسیاری از نقاط کشور هست. همان طور که مثل یک اتفاق معمولی در استان گلستان آمده است!
 در دوره ی دانشجویی  چند دوست ترکمن داشتم. یکی شان که اسماعیل نامی بود، مودب و مهربان بود و سبیلی داشت که مایه ی شوخی کردنمان بود. یادم می آید که سر کلاس ادبیات انشایی نوشته بود درباره ی مینی بوسی که هر جمعه به روستا می آمد و روستاییان نامش را "آدینه گَلدی" گذاشته بودند. انشاهاش پر از توصیف های خوب بود. 
 در یک سالی که هم خوابگاهی بودیم، واژگان و جملات ترکمنی یاد گرفتم. اسماعیل کتابی هم درباره ی آداب و رسومشان به ام هدیه داد. با هم به مراسم بزرگداشت مختومقلی فراغی شاعر نامدار ترکمن رفتیم که در دانشگاه تهران برگزار شد.
 امیدوارم هر کجا که هستند در کنار عزیزانشان شاد و سلامت باشند.

پ.ن.ها:
 ٭در این چند روز، دو سه بار با عمو مامه تماس گرفتم؛ ضمن این که پاهایش تا حدی از کار افتاده است و راحت نمی تواند راه برود، آایمرش هم پیشرفت کرده است و در کل اوضاع خوبی ندارد. دوست دارم زودتر ببینمش تا دقیقا بدانم در چه وضعیتی است.
٭ چند روز مانده به عید، رفتم مغازه ی فیروز و دیداری باهاش تازه کردم!

  دیروز، پیش از شروع دوباره ی بارش ها به شهرستان آمدیم. روز قبلش وقتی با هیراد پیش از ظهر در خیابان های محله مان دنبال تعمیرگاهی برای تعویض بلبرینگ ماشین می گشتیم، سکوت غریبی همه جا را در بر گرفته بود. بیشتر مغازه ها بسته بودند. هیراد گفت:"خیلی عجیبه بابا، مثل شهر زامبی ها شده!"

 بین راه دلش می خواست از کوه های برفی بالا برویم. می گفت:" دعا کرده ام برف قطع نشه!"

 عصر که رسیدیم، باران دوباره گرفت. هیراد می گفت برویم کوه. باران که بند آمد لباس گرم تنش کردم و رفتیم. مسیر پر از سبزه و گل های ریز زرد و آبی و سپید بود و درخت های کاج سبزِ سبز بودند. خواستیم به درخت های بادامِ دست بالاتر برسیم که نم نم باران شروع شد و پایین آمدیم. سر راه از سبزی کوهی یی برایش چیدم که نامش را نمی دانم؛ از کودکی ها در خاطرم مانده است. برگ های پهن و تیغ داری دارد. شستم و تیغ هایش را گرفتم. هیراد خیلی دوست داشت. دوباره هم می خواهد!

 هوا گرفته است و باران ریزی می بارد.ساعتی می شود که هیراد بیدار شده است و پیش من است.

امروز عمو مامه را خواهم دید.


دیروز بعد از دیدن خواهرم پریوش، رفتیم دم خانه ی عمو مامه. قبلش به لیلا زنگ زده بودم که گفت کرمانشاه هستند. لیلا کوچکترین خواهرم، عید را این جا هستند، در همسایگی عمو مامه و البته در همسایگی عمو حسن که از عمو مراقبت می کند.

چندبار زنگ در را زدم که خبری نشد. بعد در زدم و همزمان عمو را صدا کردم. پاسخ داد که دارد نماز می خواند! کمی صبر کردم و دوباره در زدم و صدایش کردم که گفت الان می آید. بعدش خبری نشد و دوباره در زدم و به همین ترتیب.، عمو هیچ پاسخ روشنی نمی داد که بدانم دارد می آید که در را باز کند یا نه.

 چون صدایش کمی ضعیف تر از پیش شنیده می شد حدس زدم اشتباها به سمت دیگری رفته باشد. داد زدم که :"بیا این طرف."

 بی فایده بود. 

 باد سردی در کوچه ی شیب دار می پیچید. نگران هیراد بودم.

زنگ زدم لیلا؛ گفت که کلید اضافه ای خانه ی عمه هست. رفتم و کلید را گرفتم و در را باز کردم. البته عمو تا دم در آمده بود اما نتوانسته بود در را باز کند.

 بوی نامطبوعی می آمد. 

 خانه ی عمو در واقع یک سوئیت جمع و جور مستطیل شکل است که ورودی اش آشپزخانه ی کوچکی دارد و در انتها به حیاط خلوت کوچکی می رسد. درِ حیاط خلوت باز بود. پرسیدم:" سردت نیست؟"

گفت:" نه."

 کپه ای لباس وسط هال روی هم تلنبار شده بود. حدس زدم پیش از آن که در را باز کند، داشته لباسش را عوض می کرده است.

 عمو را بردم سر جایش نشاندم؛ زود نشست. پشتش به ما بود. سر و صورتش را اصلاح کرده بودند. فروغ پرسید که ما را می شناسد یا نه که گفت می شناسد. اما احوال کسانی را می پرسید که انتظار نداشتم و البته همچنان مرا سیروس صدا می کرد. 

 هیراد این ور و آن ور می رفت تا رسید به رادیو ضبط جی وی سیِ قدیمی عمو. آن را برایش به برق زدم و کانالی پیدا کردم که موسیقی آرامی پخش می کرد. عمو این دستگاه را پیش از انقلاب خریده بود که حالا فقط رادیویش کار می کرد. یک کاست هم در جا نواری اش بود که دستخط خودم را داشت با عنوان ایرج مهدیان که مرا برد به سیزده چهارده سال پیش که آن را برایش آورده بودم.

 آرامم نمی گرفت و قدم می زدم. قاب عکسِ آخرین سفر مشهدش با زن عمو و بقیه در تاقچه بود و داروهای تازه اش در ویترین کمد قدیمی. عمو همیشه در خانه اش دارو داشته است. وقتی روستا بودند یک ساک قدیمی داشت پر از دارو که تاریخ مصرفشان گذشته بود و خیلی هاشان مربوط به داروهای بی اثری بود که خیلی سال پیش دکترها برای بچه دار شدن به او و زن عمو شهربانو داده بودند و یک روز من همه را دور ریختم

 پرسیدم ناهار خورده ای که گفت نه. به دنبال ظرف غذا، درِ یخچال را باز کردم. چند گرده نان محلی، دو پاکت شیر و یک پارچ آبِ یخ زده در یخچال بود. سفره ی کوچکی در قفسه ی جامیوه ای پیدا کردم که ناهارش در آن بود؛ دو تا تخم مرغ آب پز که لای نان گذاشته بودند. سفره را برایش باز کردم و مشغول ناهار شد. اصرار می کرد که ما هم بخوریم که گفتم تازه از خانه ی پریوش آمده ایم. هیراد پرسید:"بابا! چرا ناهار عمو، تخم مرغه؟"

 گلیم دستبافی که در سفر آخرش به تهران گفته بود برایم کنار گذاشته است، با رنگ های قهوه ای و نارنجی و زرشکی، تا خورده، از درز رختخواب پیچ پیدا بود. همین طور قالی دستبافی که لوله شده بود. هر دو، بافته ی زن عمو شهربانو بودند.

 قرص آ.اس.آ یش را دادم خورد. چای خواست. رفتم و قوری و کتری اش را پیدا کردم که معلوم بود خیلی وقت است استفاده نشده اند. شستمشان. کتری را پر از آب کردم و روی اجاق گاز گذاشتم. هیراد که مات ناهار خوردن عمو بود، گفت:"بابا برای عمو مامه ناهار درست کن."

بعد گفت برایش ناهار بخرم، و من بغضم را خوردم.

 پرسیدم که این لباس ها چرا این وسط ریخته اند که گفت آن ها را از روی بند رخت آورده است. لباس ها را به چوب لباسی زدم.

آب جوش که آماده شد، فلاسک چای را پر کردم. قاشق استیل قدیمی داخل چای دان، با گل های ریز قشنگِ روی دسته اش، مرا یاد زن عمو شهربانو انداخت که همیشه وعده های ناهار و شامش به موقع بود. دوباره بغضم گرفت.

 گوشی موبایلش زنگ خورد که در جیب کتش آن طرف هال بود.عمو حسن بود. احوال گرفت. گوشی را توی جیب بغلش گذاشتم.

 عمو معمولا چای را با کشمش می خورد. برایش آوردم و قدری هم در جیبش ریختم. دست راستش نعلبکی را خوب نمی گرفت. نزدیک بود چای داغ را روی خودش بریزد. کمکش کردم. وقت چای خوردن، در خودش جمع شده بود.

 عیدی اش را که دادم، پرسیدم که می داند چه قدر است؟ اسکناس ها را مثل قدیم می شناسد؟ که گفت می داند.

 پرسیدم چی لازم داری برایت بخرم؟ گفت:"هیچی!"

گفتم میوه چی دوست داری برایت بخرم؟. 

گفت:"سیب."

 این جا بیشتر از هرچیزی سکوت بود. فقط عمو مثل همیشه هه ناسه می کشید؛ نفس کشداری که بوی غم  می دهد.  گاهی هم می گفت:"هه ی بِرا."

 فلاسک چای و لیوان را کنارش گذاشتم. درست نشاندمش سر جاش.

پرسید که دوباره سر می زنم به اش، گفتم حتما.



 پس از بارش های تند امروز و رعد و برق هایی که صدای مهیبی همچون صدای زمین لرزه داشتند، حالا برف باریدن گرفته است. کوچه های شیب دار همچون جوی هایی، آب را به پایین دست هدایت می کنند. چمنزارهای وسیع پایینِ شهر که به قُرُق معروفند، تقریبا از آب پر شده اند. این چمنزارها یک زمانی پاتوق عشقِ فوتبال ها بود و البته هنوز هم در بخش هایی ش هست.


پ.ن:

عنوان از سپهری


بعدا نوشت:

 برف می بارد و همه جا را سپیدپوش کرده است.


٭ساعت ۱۶:۴۰:

 بارش بی امان برف همچنان ادامه دارد. برق قطع شده بود که آمد، اما آب همچنان قطع است. الان مه نیز همه جا را در بر گرفته است.

 پیش از ظهر هیراد را بردم بیرون اما بارش برف به شدتی بود که نتوانستیم بمانیم و برگشتیم.

 تلویزیون هم قطع است. رفتم پشت بام آنتن را بررسی کنم که پروانه ای با بال های گشوده روی برفِ کنار کولر دیدم. گمان کردم مرده است. با تکه برف زیرش برداشتمش، توی دست هام ها چندبار ها کردم که یکی از بال هاش را بلند کرد. دوباره ها کردم و بال دیگر را هم جمع کرد. به همان وضع آوردمش پایین و ذره ذره برف ها را ازش کندم؛ برای کندن تکه ی آخری که به یکی از پاهاش گیر کرده بود، بردمش نزدیک بخاری. تنش که گرم شد، ناگهان بال زد و رفت بالای چوب پرده. هیراد کلی خوشحالی کرد!



 یک بند باران می بارد.

 پیش از ظهر وسط بارش باران، با سجاد سوار بر ماشین رفتیم سمت کوه های امروله

 جاده را پیش گرفتیم. از روستاهای زرده، رشتیان و هزارخانی گذشتیم و به حصار رسیدیم که آخرین روستای این مسیر و دقیقا پای امروله قرار گرفته است و از آن جا دور زدیم و برگشتیم. اگر هوا آفتابی بود، بقیه ی مسیر را به سمت دره ها یا ارتفاع های بالاتر پیاده یا با وسیله ای چون موتور یا قاطر می رفتیم.

 اما تماشای شکوه امروله، که از نیمه برف آن را در بر گرفته بود، در تمامی مسیری که به سمتش می رفتیم آن هم در زیر بارش بی امان باران، حس و حال خودش را داشت! روستاهایی آرمیده در تپه ها و سبزه زاران که دیوارهای کاهگلی شان خیس خورده بود و تازگی سبزی درخت هاشان به قهوه ایِ خاک می آمد، و امروله که همچون دیواری بلند و ستبر، سپیدی برف صخره های مورّبش ناخودآگاه روحم را پر از زیبایی و شکوه کرده بود.



پ.ن: 

عنوان از سپهری



سیزده بدر در حالی گذشت که هم میهنانمان در لرستان ساعت های سخت و تلخی را از سر گذرانده و می گذرانند و البته در جاهای دیگر. سیل ویرانگر در پلدختر و معمولان و خرم آباد تلخی را به کام همه ی ما ریخت. شاید از مویه ی مادران لُر تلخ تر نداشته باشیم،  وای به وقتی که در عزای عزیز از دست رفته ای باشد.

 خدا به همه شان صبر دهد؛ آمین!


پلدختر، ۲۴ ساعت پس از سیل

 سیزده بدر با مرگ جمشید مشایخیِ عزیز گره خورد که از نسل خاک صحنه خورهای قدیم تئاتر و سینمای ما بود. از او نقش های "خان دایی" در قیصر مسعود کیمیایی، "پدربزرگ" مجید قاری زاده، "کمال الملک" علی حاتمی و البته "رضا تفنگچی" هزاردستان حاتمی بیشتر در خاطرم مانده است. علاوه بر کیمیایی و حاتمی، او با ناصر تقوایی (نفرین) و داریوش مهرجویی (گاو) هم کار کرده است.

 نقش رفتگری که پدر فرزان دلجو بود در "ماهی ها در خاک می میرند" با ترانه ی "سقف" فرهاد هم البته مرا به دوران نوجوانی ام می بَرد که این فیلم را با ویدئو دیدیم و با آن گریه کردیم و ترانه اش را تا مدت ها زمزمه کردیم.


فرزان دلجو، جمشید مشایخی و شهرام شب پره؛ ماهی ها در خاک می میرند، امیر مجاهد - فرزان دلجو، ۱۳۵۶.

 روحش شاد و یادش گرامی باد!



 پس از بارش های تند امروز و رعد و برق هایی که صدای مهیبی همچون صدای زمین لرزه داشتند، حالا برف باریدن گرفته است. کوچه های شیب دار همچون جوی هایی، آب را به پایین دست هدایت می کنند. چمنزارهای وسیع پایینِ شهر که به قُرُق معروفند، تقریبا از آب پر شده اند. این چمنزارها یک زمانی پاتوق عشقِ فوتبال ها بود و البته هنوز هم در بخش هایی ش هست.


پ.ن:

عنوان از سپهری


بعدا نوشت:

 برف می بارد و همه جا را سپیدپوش کرده است.


٭ساعت ۱۶:۴۰:

 بارش بی امان برف همچنان ادامه دارد. برق قطع شده بود که آمد، اما آب همچنان قطع است. الان مه نیز همه جا را در بر گرفته است.

 پیش از ظهر هیراد را بردم بیرون اما بارش برف به شدتی بود که نتوانستیم بمانیم و برگشتیم.

 تلویزیون هم قطع است. رفتم پشت بام آنتن را بررسی کنم که پروانه ای با بال های گشوده روی برفِ کنار کولر دیدم. گمان کردم مرده است. با تکه برف زیرش برداشتمش، توی دست هام چندبار ها کردم که یکی از بال هاش را بلند کرد. دوباره ها کردم و بال دیگر را هم جمع کرد. به همان وضع آوردمش پایین و ذره ذره برف ها را ازش کندم؛ برای کندن تکه ی آخری که به یکی از پاهاش گیر کرده بود، بردمش نزدیک بخاری. تنش که گرم شد، ناگهان بال زد و رفت بالای چوب پرده. هیراد کلی خوشحالی کرد!



 یک بند باران می بارد.

 پیش از ظهر وسط بارش باران، با سجاد سوار بر ماشین رفتیم سمت کوه های امروله

 جاده را در پیش گرفتیم. از روستاهای زرده، رشتیان و هزارخانی گذشتیم و به حصار رسیدیم که آخرین روستای این مسیر و دقیقا پای امروله قرار گرفته است و از آن جا دور زدیم و برگشتیم. اگر هوا آفتابی بود، بقیه ی مسیر را به سمت دره ها و ارتفاع های بالاتر پیاده یا با وسیله ای چون موتور یا قاطر می رفتیم.

 اما تماشای شکوه امروله، که از نیمه برف آن را در بر گرفته بود، در تمامی مسیری که به سمتش می رفتیم آن هم در زیر بارش بی امان باران، حس و حال خودش را داشت! روستاهایی آرمیده در تپه ها و سبزه زاران که دیوارهای کاهگلی شان خیس خورده بود و تازگی سبزی درخت هاشان به قهوه ایِ خاک می آمد، و امروله که همچون دیواری بلند و ستبر، سپیدی برفِ صخره های مورّبش ناخودآگاه روحم را پر از زیبایی و شکوه کرده بود.



پ.ن: 

عنوان از سپهری


 

بچه که بودم

دست چپم آرزو می کرد

که همچون پسرکِ شیک پوش همسایه

ساعتی بر مُچ داشته باشد.

چه گریه ها که نمی کردم و

مادرم فقط جز اینکه مچ دستم را گاز بگیرد

تا شکل ساعت بر آن بیفتد

کار دیگری از دستش بر نمی آمد.

وای که چه ساعت زیبایی بود!

.

بچه که بودم

معنای شادمانی، برایم وقتِ حمام بود

چه حباب ها و فانوسکان سبز و سرخی

که با کف صابون نمی ساختم

.

بچه که بودم

زمستان ها کنار گرمای اجاق می نشستم و

به اخگرهای روشن و آتشین خیره می شدم

دلم می خواست بتوانم

بروم میان زغال های گُر گرفته و

خانه ای میانشان برای خود بسازم.

.

بچه که بودم

عصرها می فرستادنم خانه ی منیژه خانوم

تا کمی ترشی بخرم،

وای که چقدر خوشمزه بود.

بعد هم که سوی خانه باز می گشتم

در پیچ و خم کوچه ها

کی، طوری که کسی نبیند 

کمی از آب ترشی درون بطری شیشه ای را سر می کشیدم.

.

بچه که بودم

عشق برایم یعنی شب پیش از عید.

تا خود صبح

تا وقتی که چشم هایم به زور باز بود

کفش های نواَم  را تنگ در آغوش می گرفتم.

.

بزرگ که شدم

دست چپم، چه ساعت های واقعی و زیبایی

بر خود دید،

اما هیچ کدام مثل آن ساعتی که مادرم

با دندان هایش بر مچم می ساخت نبود.

هیچ یک قد آن دلم را خوش نکرد.

.

بزرگ که شدم

هیچ یک از چلچراغ اتاق های خانه ام

مثل آنهایی که با حباب و کف صابون می ساختم

لبخند بر لبانم نیاورد.

.

بزرگ که شدم

با هیچ اخگر و شعله ای

خانه ای نساختم.

.

بزرگ که شدم

هیچ غذایی، مزه ی آن ترشی هایی که کی از بطری ها سرکشیدم نداد

.

بزرگ که شدم

هیچ کفش و پیراهنی

هیچ شلوار و کراواتی را با خودم

به رختخواب نیاوردم.

هیچ کدام شان را

مثل آن کفش های عیدی کودکی ام 

مثل همان ها که چشم هایم را تا صبح باز می گذاشتند

مثل همان ها که تنگ در آغوشم می خوابیدند.

نه

هیچکدامشان را

هیچکدامشان را 



"شیرکو بیکس"


 شهرستان که بودیم، عکس و فیلم های پل کوچه را می دیدم که آب دهانه های پل را پر کرده بود؛ پلی آجری  قدیمی یی به  سبک پل های دوره ی صفویه. این پل نزدیک کوره ی آجرپزی یی بود که من و برادر بزرگترم و پدرم در آن کار می کردیم، و البته کوره های آجرپزی دیگری که خیلی ها در آن ها مشغول بودند؛ کار دیگری نبود. حقوق هم بستگی به تعداد آجرهایی داشت که هرکسی می زد.

 کلاس سوم ابتدایی را تازه تمام کرده بودم. پنج صبح بیدار می شدیم و پیاده می رفتیم به میدانی که به آن میدان سکه می گویند. کارگرهای دیگر هم بودند، بزرگ و کوچک. از آن جا با مینی بوس می رفتیم سر کار. کوره های آجرپزی در چاله های وسیع کنار یکدیگر قرار گرفته بودند.

 گِل را از روز قبل آماده کرده بودیم و روی آن مشمای پلاستیکی بزرگی کشیده بودیم. آن را در قالب های چوبی یی می ریختیم که از قبل قدری خاکستر در آن پاشیده بودیم، به نظرم قالب هایی چهارتایی بودند. با کاردک رویش را برش می زدیم و می بردیم جای آفتابگیری قالب را چَپه می کردیم.

 ناهار با خودمان بود. 

 غروبِ هر روز تعداد آجرها را می شمردند و هفتگی یا ماهانه حساب را تسویه می کردند که معمولا پول زیادی نمی شد.

 پدرم خیلی به من سخت نمی گرفت و گاهی می توانستم تا حوض موتور آب یا کنار رودخانه ی پل کوچه بروم. یادم می آید که یک روز انبوهی ماهی ریز مرده در حاشیه ی رود افتاده بودند.



 واقعا معنای سلفی گرفتن با سیل یا این حجم از فیلم های سیل را درک نمی کنم. آیا این مصیبت تماشا دارد؟ آیا مایه لذت و افتخار است؟

 یعنی وقتی جایی هستیم که مصیبتی رخ داده است، نباید دست به کار شویم و هر کمکی که از دستمان برمی آید بکنیم؟ یعنی وقت مصیبت، اصلا فرصت مصاحبه های جور واجورهست؟

 یعنی فرنگ نشین ها بهتر از ما این مصیبت را درک می کنند یا نشان می دهند که حتی ویدئوی چاله چوله های خیابان هایمان را برای شبکه های ماهواره ای شان می فرستیم؟

 در شرایط مصیبت، اگر از درستی خبری مطمئن نیستیم، آیا باید آن را بازنشر دهیم؟ اصلا به عواقب آن اندیشیده ایم؟ مثلا اگر مدیر کانالی هستیم، آیا به تاثیرات پست هایمان می اندیشیم که آیا این پست ها کمکی به تغییر وضعیت آسیب دیدگان از آن مصیبت می کند یا نه؟

 اگر آدم معروفی هستیم، آیا باید در مصاحبه هایمان مدام تکرار کنیم که: "برای کمک به همشهری هایمان/ هم استانی هایمان."؟ مگر ما همه از یک خاک نیستیم؟. و اصلا مگر مصیبت رنگ و نژاد می شناسد؟


پ.ن:

عنوان از حافظ



 امروز هم با خواب آلودها کلاس داشتم! وقتی چرخی در کلاس زدم، تازه متوجه شدم که فلان نیمکت خالی نیست و یکی شان کاملا روی نیمکت دراز کشیده و کاپشنی روی خودش انداخته است. راحت خوابیده بود. همانی ست که صبح ها درِ مدرسه را برای ماشین ها باز و بسته می کند. ناخودآگاه خنده ام گرفت و بلند خندیدم!

 سر کلاس دیگر، داشتم صفحات تکلیف را از روی  کتاب می خواندم که بنویسند. یکی شان گفت کتاب ندارد. گم شده است. یکی از بچه ها از ته کلاس گفت:"آقا، انداخته است زیر کفترهاش!"

 دیروز هم سر یکی از کلاس ها موش آمد! ایستاده بودم نزدیک در و داشتم درس را  توضیح می دادم که موش خاکستری کوچکی از زیر در وارد کلاس شد و به سرعت به سمت رو به رویش که میز من قرار گرفته است رفت و مثل توپی که به دیوار می خورد و برمی گردد، به سرعت برگشت و از همان جا که آمده بود، در رفت! اما همین چند ثانیه کافی بود تا کلاس را شور و غوغا بردارد. از جیغ و دادهای مسخره تا ادا و اطوار و حتی ترس!

.

 هوریکه، زنی بود همسایه ی عمومامه که چند روز پیش مُرد. همین عید دیدمش. قد بلند بود، با استخوانبندی محکم. جامه ی بلندی می پوشید با جلیقه. موهای بلندش را از دو طرف می بافت که از سربندش آویزان می شد. همیشه دم در شیب دارِ  خانه اش می نشست. صدایش تا سر کوچه می  رسید که به آوازی بلند به کُردی چیزی می گفت، مثلا کسی را صدا می کرد. پیش ترها نخ می ریست. دختری به نام دختربَس دارد که مثل خودش قوی بنیه است. یک بار که می خواست کتف عموحسن را که در رفته بود جا بیاندازد، حسابی عمو را تاب داد و چلاند!

 هوریکه همیشه حال و احوال می کرد. یک بار پیش لیلا گلایه کرده بود که چرا برادرت هیراد را نمی آورد ببوسم، من هم هیراد را نزدیکش بردم. او را بوسید و کلی قربان صدقه اش رفت و برایش دعا کرد.

خدایش بیامرزد؛ اصلا به اش نمی آمد اهل مردن باشد.


موسیقی عجیبی ست مرگ

بلند می‌شوی

و چنان آرام و نرم می رقصی

که دیگر هیچ کس تو را نمی‌بیند.


"گروس عبدالملکیان"


بعدا نوشت:

 گفتند آن دانش آموزی که روی نیمکت خوابش برده بود، سر کار می رود؛ دلیل آن حجم از خستگی اش را فهمیدم.




  کلا دوازده داستان کوتاه نوشتم. جلال آل‌احمد خیلی کارهایم را دوست داشت. او معتقد بود که من اولین داستان‌های کارگری- صنعتی» را در ادبیات ایران نوشته‌ام. پیش از من هر چه نوشته شده بود درباره حرفه‌های سنتی مثل میراب‌باشی، بقالی و. این‌ها بود. اما داستان‌های من در محیط‌های صنعتی مثل شرکت نفت و باراندازهای جنوب اتفاق می‌افتاد. من عاشق ادبیات بودم و هستم و برایش مقام بالاتری نسبت به سینما قائلم. اگر هم ادبیات را کنار گذاشتم و به سینما روی آوردم، علت‌های اجتماعی داشت؛ چون داستان‌هایم معمولا با سانسور روبه‌رو می‌شدند. به‌طوری‌که وقتی مجموعه‌داستان تابستان همان سال» را در سال ۴۸ درآوردم، که زندگی هشت کارگر اسکله بود، این کتاب توقیف شد. در دهه هفتاد هم قصه‌هایم را جمع‌وجور کردم و فرستادم برای چاپ اما کتاب چاپ‌شده‌ من در محاق مانده است.

من اگر حرفی می‌زنم، محدود به خودم نمی‌شود. شامل همه‌ کسانی است که مثل من فکر می‌کنند. زمانی که متوجه شدم از راه ادبیات آینده‌ای ندارم و اگر قرار است با سلیقه‌ خودم بنویسم همیشه با مشکل مواجه خواهم بود، به سینما آمدم. اما در سینما هم مشکل دارم. چون هرگز دلم نمی‌خواهد فیلم بد بسازم. علت کم‌کاری‌ام این است. دوستانی هستند که بیشتر از من فیلم ساخته‌اند اما اگر آثارشان را بررسی کنیم، فکر نمی‌کنم تعداد فیلم‌های خوبشان بیشتر از فیلم‌های من باشد. من فقط یک فیلمساز دیگر شبیه به خودم سراغ دارم او هم عباس کیارستمی است که هیچ‌وقت فیلم بد نساخته است.

به‌هرحال وقتی از ادبیات سرخورده شدم، سینما را انتخاب کردم. شانسی که سر راه من قرار گرفت و اگر این شانس نبود، من هم نبودم این بود که مواجه شدم با ابراهیم گلستان که می‌خواست خشت و آینه» ‌را بسازد. گلستان را از دوران کودکی می‌شناختم. از دوره‌ای که برای شرکت نفت فیلم مستند می‌ساخت و این فیلم‌ها را در مدارس آن نواحی برای ما نشان می‌دادند. در ادبیات هم همیشه به آثار او علاقه‌مند بودم. اصلا او مدل من در نوشتن بود. درعین‌حال آبادان به دلیل جمعیت خارجی زیادی که آنجا بودند، دارای چند سالن سینما بود که همزمان با آمریکا و اروپا فیلم نشان می‌داد. چون آنها نمی‌خواستند مردمشان به دلیل دوری از وطن از جریان فرهنگی خودشان منفک شوند.

من بیشترین فیلم‌های زندگی‌ام را تا سن ۲۲ سالگی که در آبادان بودم دیده‌ام. زبان انگلیسی هم بلد نبودم، اما اینقدر فیلم زبان اصلی دیدم که تقریبا هیچ فیلمی نبود که آن را نفهمم. یعنی تربیت تصویری پیدا کرده بودم. آن سال‌ها، دوران طلایی فیلمسازی در آمریکا و اروپا بود. دورانی که هرگز تکرار نشد. در آبادان شرکت نفت سینماهایی داشت که معروف‌ترین و مهم‌ترینش سینما تاج بود؛ سینمایی که نظیر نداشت.تمام فیلم‌های روز جهان به صورت همزمان در سینماهای آبادان به ویژه همین سینما تاج به نمایش درمی‌آمد. همه نوع فیلمی هم بود اما من وابسته به خانواده‌ای شرکت نفتی نبودم و درنتیجه ورودم به تمام این سینماها ممنوع بود. بنابراین کارت این سینما را جعل کردم. این تنها موردی است که من در زندگی‌ام چیزی را جعل کرده‌ام. طبق قوانین شرکت نفت، هر یک از اعضای خانواده‌ کارمندان این شرکت برای استفاده از امکانات رفاهی کارت داشتند.

من یک دوست هم‌کلاسی داشتم که اغلب با کلک، کارت‌های سفید می‌آورد و من با دقت تمام عکس بچه‌ها را روی آن می‌زدم. حتی مهر هم درست کرده بودم و تقریبا شده بودم سرگروه یک باند جعل کارت سینما تاج. شاید حدود صد کارت ساختم. مدتی پلیس شرکت نفت دنبال این جعل‌کننده می‌گشت و آخرش هم نفهمید کار چه کسی است. حیفم می‌آمد که این فیلم‌ها را از دست بدهیم. هفته‌ای حداقل سه فیلم می‌دیدم. خب اینها هم جزو همان شانس به حساب می‌آیند. یکی از هوشمندی‌های هر جوان علاقه‌مند به امور فرهنگی، استفاده از همین فرصت‌هایی است که پیش می‌آید.

  



[ادامه مطلب را در اینجا بخوانید .]



  پنجره ی باران خورده را رو به گندمزارهای پشت مدرسه باز می کنم. باد سرد و نمناکی توی صورتم می زند و موهایم را به هم می ریزد. باد گندمزار را پیچ و تاب می دهد.

 چه خوب است که باران زده است.

 پرواز پرستوها را می بینم

یاد حرف های پدر درباره ی عمومامه می افتم.

 آایمر عمو مامه هر روز شدید تر می شود و عموحسن که حالا یکسره به اش رسیدگی می کند، حسابی خسته و کلافه شده است. لباس عمومامه را عوض می کند، ناهارش را می دهد.

 عمومامه جهت ها را دیگر نمی شناسد. اسامی را جا به جا می گوید. انگار برگشته باشد به سال ها پیش، حرف هایی عجیب می زند. یک شب راه کوچه را پیش گرفته بود که می خواهم بروم خانه ی فلانی، کسی که اصلا این جا نیست- یکی از اقوام او را می بیند و برش می گرداند. حالا درِ خانه اش قفل می شود.

 پدرم می گوید آدمِ مریض صاحب می خواهد، که پی اش برود و دردش را درمان کند. بعد گریزی می زند به گذشته؛ پریوش حالش خوب نبود و پدرم بردش دکتر تا خوب شد. خاطرات تلخی از آن روزها برایم زنده شد. پدر بیکار بود و در آن شرایط سخت مالی، پریوش را برد و آورد تا خوب شد

 حس خوبی ندارم؛ نمی دانم چه بر سر عمومامه خواهد آمد. کاش زن عموشهربانو زنده بود.؛ نمی دانم! شاید هم خدا خیلی دوستش داشت که پیش از آن که منت کش شود، از دنیا رفت.


هرگز عاقل نشو

همیشه دیوانه بمان

مبادا بزرگ شوی

کودک بمان.


"عزیز نسین"




  پنجره ی باران خورده را رو به گندمزارهای پشت مدرسه باز می کنم. باد سرد و نمناکی توی صورتم می زند و موهایم را به هم می ریزد. باد گندمزار را پیچ و تاب می دهد.

 چه خوب است که باران زده است.

 پرواز پرستوها را می بینم

بچه ها سردشان است. پنجره را می بندم.

یاد حرف های پدر درباره ی عمومامه می افتم.

 آایمر عمو مامه هر روز شدید تر می شود و عموحسن که حالا یکسره به اش رسیدگی می کند، حسابی خسته و کلافه شده است. لباس عمومامه را عوض می کند، ناهارش را می دهد.

 عمومامه جهت ها را دیگر نمی شناسد. اسامی را جا به جا می گوید. انگار برگشته باشد به سال ها پیش، حرف هایی عجیب می زند. یک شب راه کوچه را پیش گرفته بود که می خواهم بروم خانه ی فلانی، کسی که اصلا این جا نیست- یکی از اقوام او را می بیند و برش می گرداند. حالا درِ خانه اش قفل می شود.

 پدرم می گوید آدمِ مریض صاحب می خواهد، که پی اش برود و دردش را درمان کند. بعد گریزی می زند به گذشته؛ پریوش حالش خوب نبود و پدرم بردش دکتر تا خوب شد. خاطرات تلخی از آن روزها برایم زنده شد. پدر بیکار بود و در آن شرایط سخت مالی، پریوش را برد و آورد تا خوب شد

 حس خوبی ندارم؛ نمی دانم چه بر سر عمومامه خواهد آمد. کاش زن عموشهربانو زنده بود.؛ نمی دانم! شاید هم خدا خیلی دوستش داشت که پیش از آن که منت کش شود، از دنیا رفت.


هرگز عاقل نشو

همیشه دیوانه بمان

مبادا بزرگ شوی

کودک بمان.


"عزیز نسین"

 

عمومامه، روزهایی که هنوز می دید.


پ.ن:

بشنوید:

http://s9.picofile.com/file/

8358211068/Hiwa_Erfani_Nishtmani_be_kasi.mp3.html 

ترانه ی کُردی  "نیشتمانی بی که سی" که همان "سرای بی کسی" استاد هوشنگ ابتهاج است، با صدای هیوا عرفانی.


 دیشب حالم خوب نبود. داشتم برگه تصحیح می کردم که آقای جابری به طور غیر منتظره ای تماس گرفت.

 آقای جابری چندسال دبیر ادبیاتمان بود که بعد از دوران مدرسه هم کمابیش با هم در ارتباط بودیم. اهل مطالعه و نوشتن و البته ترانه سرایی ست؛ چند وقت پیش هم مجموعه شعری چاپ کرد. همیشه به نوشتن تشویقمان می کرد. چندتا از داستان هایم را خوانده است و روی آن ها حرف زده ایم. پیش از عید به اش گفتم که اگر بشود می خواهم مجموعه داستانی درآورم.

 دیشب پیشنهاد کارِ داستانی روی متون کهن را به ام داد؛ شوکه شدم!

 از همان انتشاراتی یی که کتابش را چاپ کرده است چنین پیشنهادی گرفته است؛ گفت می خواهد که من هم باشم؛ گفت  گرفتار است و در واقع مرا برای انجام این کار در نظر گرفته است.

 راستش هم خیلی خوشحال شدم و هم خیلی ترسیدم! چون تجربه ی کار کردن روی متون کهن را ندارم!

  اما این پیشنهاد حالم را عوض کرد.

  حالا قرار است به پیشنهادش فکر کنم و پاسخ بدهم. گفت:"اگر پذیرفتی، قرار ملاقاتی با مدیر انتشاراتی می گذارم. شاید توانستی همین جا مجموعه داستانت را هم چاپ کنی."

  دلم می خواهد کار کنم، اما .




دیریست عابری نگذشته ست ازین کنار

کز شمع او بتابد نوری ز روزن ام.


فکرم به جست و جوی سحر راه می‌کشد

اما سحر کجا!

در خلوتی که هست؛

نه شاخه‌ای زجنبش مرغی خورد تکان

نه باد روی بام و دری آه می‌کشد.


حتی نمی‌کند سگی از دور شیونی

حتی نمی‌کند خسی از باد جنبشی


غول سکوت می‌گزدم با فغان خویش

ومن درانتظار

که خواند خروس صبح!


کشتی به شن نشسته به دریای شب مرا

وز بندر نجات

چراغ امید صبح

سوسو نمی زند.


"شاملو"


پ.ن:

عنوان از حافظ


 شنبه ی گذشته در منطقه ی محل تدریسم جشنواره ای به نام "دوستی با ریاضیات" برگزار شد و مدرسه ی ما برای نخستین بار در آن شرکت کرد. جشنواره ای که چندمین سالش را پشت سر گذاشت.

 شش گروه از پنج مدرسه کارگاه داشتند. موضوع کارگاه ما "ریاضیات و سینما" بود.

 وقتی پیش از عید موضوعِ کارگاهمان را به اطلاع دبیر جشنواره رساندم، شوکه شد؛ البته که در کنار موضوعاتی چون "پارادوکس های ریاضی"، "منطق فازی" یا "فراکتال ها"، موضوع ما عجیب می نمود!

 وقتی موضوع قطعی شد به گروه شش نفره مان که از پایه های دهم و یازدهم تجربی بودند، برنامه دادم و جلساتی با هم داشتیم. در هفته ی پیش از آن، هر روز جلسه داشتیم. چهارشنبه ایده هایمان را برای طراحی کارگاه روی هم ریختیم و پنجشنبه از صبح رفتیم کارگاهمان را آماده کنیم. جشنواره در دبیرستان دخترانه ای برگزار می شد و به هر گروه کلاسی داده بودند تا کارگاهشان را در آن جا مستقر کنند.

 روز پنجشنبه رفتیم دبیرستان اندیشه؛ مدرسه ی مرتب و قشنگی بود. مشغول آماده کردن کارگاه شدیم. یکی از بچه ها گفت:"آقا ما اومدیم این جا فقط روی نمونه دولتی ها رو کم کنیم!"

 دور تا دور کلاس را پارچه زدیم و پرده ی دستگاه ویدئو پروجکشن را هم آویختیم تا کارگاهمان شکل و شمایل سینما را به خودش بگیرد. پارچه ها و همین طور بعضی خرده ریزها را بچه ها از خودشان آوردند و بقیه ی وسایل را هم از مقوا و بنر و غیره تهیه کردیم. از قبل یک فناکیستوسکوپ هم ساخته بودیم که آن را در کارگاه، روی میزی، مقابل آینه گذاشتیمش؛ دستگاهی که به نظر اغلب تاریخ نگاران، سینماتوگرافی با آن آغاز شده است؛ یک دایره با شیارهایی دور تا دورش که روی آن کنشی نقاشی می شد و با چرخاندن آن مقابل آینه، توهم حرکت آن کنش برای بیننده ایجاد می شد. زحمت دایره و دسته اش را پدر یکی از بچه ها کشید، بلبرینگش را یکی از بچه های دوازدهم آورد و طراحی آدمک متحرکش را من انجام دادم. یک آینه قدی هم از راهروی مدرسه کندیم تا همه چیز تکمیل شود!

 بچه ها خیلی زحمت کشیدند. یکی از بچه های یازدهم انسانی را هم با خودمان آورده بودیم که کمک کارمان بود.

تا حدود ۲ پیششان بودم؛ ناهارشان را سفارش دادم و قدری هم پول پیششان گذاشتم و آمدم خانه.

 بچه ها تا حدود ۶ آن جا بودند و تمرین می کردند. روز جمعه هم در مدرسه ی خودمان تمرین کردند.

 روز شنبه جشنواره برگزار شد؛ شلوغ بود. در حیاط صندلی گذاشته بودند. از هر مدرسه بازدیدکننده هایی آمده بودند و از مدرسه ی ما هم ده نفر از بچه های یازدهم و دوازدهم تجربی انتخاب شده بودند. در هر کارگاه دانش آموزانی مهمان بودند و بچه ها برایشان اجرا می رفتند؛ بعد هم بازدید مهمانانی چون چند استاد دانشگاه و مدیران و غیره بود و البته سمینار ریاضی. بچه های کارگاه ما به نوبت بخشی از کار را که به رابطه ی ریاضیات و سینما می پرداخت پیش می بردند. همزمان فایل پاورپوینی نمایش داده می شد. از جذابیت های این پاورپوینت، نمایش نخستین فیلم تاریخ سینما (خروج کارگران از کارخانه، برادران لومیر، ۱۸۹۵) بود که با فضایی که در آن چراغ ها خاموش شده بود و با ان دکور ساده، یادآور تولد سینما بود.

 تقریبا همه ی کارگاه ها را دیدم؛ به جرات، اگر کار بچه های ما بهترین نبود، حتما جزء بهترین ها بود. کارِ کارگاه فراکتال هم به نظرم کار خوبی بود. دبیر جشنواره و خانم مدیر مدرسه که بابت حضور نیافتن سرگروه ریاضی منطقه و سرگروه ریاضیِ استان خیلی ناراحت بودند، گفت که گروه شما و اجرایشان خیلی دلگرم کننده بود. خیلی از کار بچه ها خوششان آمده بود. گفت مودب ترین پسرهای این جمع بودند! از من هم بابت این که از پنجشنبه بالای سر بچه ها بودم تشکر کردند. گفتند وقتی مدرسه تان را دیدیم، اصلا فکرش را نمی کردیم بچه هایتان این قدر عملکردشان خوب باشد.

 در پایان برنامه ها، تقریبا مهمان ها رفته بودند که ترانه های شادی پخش کردند و جیغ و هیاهوی دخترها بلند شد؛ گفتم:"بچه ها بریم کارگاه رو جمع کنیم."

گفتند:" آقا کجا بریم؟ تازه شروع شده!"

 جارو و خاک انداز گرفتم و رفتیم و کارگاه را جمع و جور کردیم. خیلی از کارگاه ها همان طور مانده بودند.

 وقت کار، بچه ها هم همان ترانه ای که در حیاط پخش می شد را با لپ تاپ در کارگاه گذاشته بودند. وُلوم هم  که بالا بود!

 البته که جمع بچه های پسر و دختر، شیطنت های خودش را هم داشت که خداییش دخترها خیلی شیطنتشان بیشتر بود!

 بچه های ما هم بالاخره شماره هایی رد و بدل کرده بودند! به جز یکی شان که وقت برگشتن می گفت:"آقا من هیچ شماره ای ندادم، اما الان پشیمونم!"

 فیلمبردارِ اجرای بچه ها هم بود؛ بچه ها سر به سرش می گذاشتند که خواسته به دختری شماره بدهد و او هم گفته:" آخه تو قیافه داری؟!"

 یکی هم رفته بود وسایل را در اتاقی بگذارد، چندتا از کوله پشتی دخترها را می بیند، زیپشان را باز می کند و توی هرکدام شماره ای می اندازد!

 خلاصه اسباب خنده ای شده بود این حرف هاشان که وقت برگشتن می زدند. پیش از برگشتن، در حیاط جمع شدیم و قدری برایشان حرف زدم؛ از برخورد یکی از استادها ناراحت بودند؛ هر کارگاهی می رفت پرسشی مطرح می کرد که بعضا ربطی هم به موضوع نداشت. البته هم بچه ها و هم من، در کارگاه به پرسشی که داشت پاسخ داده بودیم. بعد هم بچه ها با اسپیکر همراهشان ترانه ای مازندرانی پخش کردند که نامش "شلوار پلنگی" بود.

با ماشینِ من برگشتیم. دو تا از بچه ها، در حالی که مشغول خوردن بسته ی پفکی بودند که از دخترها گرفته بودند، گفتند آقا ما خودمان می آییم!


 خوش گذشت و در یک کلام "تردیم!"


پ.ن:

٭ هفته ی معلم گرامی باد!

 ٭ عکس ها در ادامه ی مطلب.



[ادامه مطلب را در اینجا بخوانید .]


 در سکانس ماقبل آخرِ شجاع دل (مل گیبسون، ۱۹۹۵)، وقتی ویلیام والاس پای چوبه ی دار، گردنش در آستانه ی قطع شدن است، به جای التماس و خواهش بخشش، تنها یک واژه را فریاد می زند:"آزادی!"



"می توان در خیابان آزادی قدم زد

درمیدان آزادی گرد هم آمد

با مجسمه آزادی عکس سلفی گرفت

شعرو ترانه آزادی را زمزمه کرد

وبازهم آزاد نبود. 


آزادی تنها یک واژه نیست

نام خیابان ومیدان و مجسمه وشعروترانه نیست. 


آزادی یک حس است

یک باور

باور به اینکه من حق و امکان انتخاب دارم

مجبور نیستم

تحمیلم نمی کنند

مانع انتخابم نمی شوند. 


آزادی حس خوشایندیست که

گاهی زندانی درسلول انفرادی لمسش می کند

اما زندانبانش نه. 


حس خوبی که با دستبند وزنجیر و دیوار و دار ازبین نمی رود. 


اما حس نامطلوب اسارت

گاهی با دیوارها ومیله هایی که نامرئیست هم درک می شود. 


با باورها

باورهای ذهنی 

باورهای عینی. 


وقتی حق وامکان انتخاب نداشته باشی

با تنفس وتردد درفضایی به وسعت یک کشورهم 

 احساس اسارت خواهی کرد."


محمودبهشتی لنگرودی - زندان اوین


پ.ن:

 محمود بهشتی لنگرودی، آن که در تصویر دستبند زده شده است، رئیس کانون صنفی معلمان ایران است که مدت هاست زندانی ست.



 به دفتر دبیران که می رسم،در و پنجره ها را باز می کنم تا هوای دم کرده خارج شود. چه طور می توان در این هوا نفس کشید؟. یاد پدرم می افتم که هرجا با هم می رفتیم، اول در و پنجره ها را باز می کرد تا هوا عوض شود.

نسیم خنکی دفتر دبیران را پُر می کند.

 ساعت اول که سر کلاس یازدهم تجربی می روم، در و پنجره ها باز است؛ پرده ها تکان می خورند. پشت پنجره می روم. باد گندمزارها را به جنبش انداخته است. هوا پاکِ پاک است.

 وقت رسم کردن یک تابع چندضابطه ای، نمی دانم چرا یاد حرف دیروز هیراد می افتم؛ وقت برگشتن به خانه، درباره ی شیطان سوالاتی پرسید. وقتی رسیدیم، رفت دستشویی و بیرون که آمد با عصبانیت گفت:"اصلا به شیطان چه؟!"

 ناخودآگاه خنده ام می گیرد. بچه های کلاس بی آن که دلیل خنده ام را بدانند، می خندند. به بچه ها می گویم تابع رسم شده را وارد دفترشان کنند. دم در کلاس می روم. آقای معاون چند دانش آموز را ردیف کرده است و به نوبت شلنگی کف دستشان می زند. نگاهم به دم در کلاس رو به رویی می افتد. دانش آموزی به لبه ی چهارچوب درِ بسته ی کلاسی تکیه داده است و در حالی که به مراسم تنبیه نگاه می کند، یک بستنی زرشکی رنگ را لیس می زند!


پ.ن: 

 طی روزهای گذشته و به ویژه روز دوازدهم اردیبهشت، خیلی از شاگردهای قدیم و فعلی با کامنت ها و استوری های پرمهرشان، شرمنده ام کردند؛ سپاسگزارشان هستم.



  پس از آن که بچه مدرسه ای هایی، ویدئوهای رقص یا مسخره بازی ها شان با ترانه ی جنتلمن ساسی مانکن را در فضای مجازی پخش کردند، آقایان فرمودند که در مدرسه از موسیقی های نامناسب استفاده نشود.

 خوب! یادتان افتاد که آموزشی هست و پرورشی؟ وقت تقسیم بودجه که یادتان نمی افتد، فقط توی تلویزیون حنجره می ترکانید که سرانه ی دانش آموزان را واریز کردیم.؛ سرانه ی ناچیزِ خجالت آورتان را. اگر کمک های مردمی نبود (چه داوطلبانه و چه به اجبار!)، لابد شما مدرسه را اداره می کردید؟ همه ی بخشنامه های اینترنتی مسخره تان را مدرسه باید روی کاغذی چاپ بگیرد که این روزها قیمتش به سرعت اوج گرفته است؛ آب، برق و . بماند! کدام آزمایشگاه و کدام کتابخانه را تجهیز کرده اید؟ وقتی از این که مدرسه های کَپَری داریم شرم نمی کنید، چه حرفی می ماند؟ بچه های خودتان می دانند مدرسه ی کَپری چیست؟!

  آموزش و پرورش را به حال خودش رها کرده اید. می دانید که هرطور شده این چرخ می چرخد! چه با بخشنامه های اینترنتی تان و چه بدون آن!

 لابد گمان کرده اید بچه ها به سلیقه موسیقایی تان اهمیت می دهند؟. البته که در زنگ تفریح هایتان از تصنیف های استادشجریان پخش می کنید!. یا به بچه ها یاد می دهید که سواد بصری چیست.، یا موسیقی کلاسیک چیست.

 البته که بچه ها استاد شجریان و استاد ناظری و کیهان کلهر را بهتر از تتلو می شناسند!

 البته که آن قدر همه چیز خوب و شاد است که بچه ها از خوشی می رقصند!

 پیشنهاد می کنم برای نوستالژی بازی هم که شده، در سال یک ساعت را در منطقه ای محروم سر کلاس بروید و درس بدهید. 


پ.ن:

عنوان از شاملو



 سرگروه ریاضی منطقه خبر داد که کار بچه های مدرسه ی ما در جشنواره ی "دوستی با ریاضی" به همراه کار بچه های دبیرستان اندیشه، به عنوان کارهای برگزیده انتخاب شده اند. خدا را سپاس!

 آخرین جلسه ی کلاس ها هم دیروز برگزار شد و از فردا امتحانات شروع می شود. وقتی از کلاس آمدم بیرون، خدمتکار مدرسه خدا قوت گفت و اضافه کرد که:"شما تا آخرین لحظه ماندید."

 همه ی کلاس ها تعطیل شده بودند.

کار کردن من هم سوژه ای شده است؛ به نظرم فقط دارم وظایفم را انجام می دهم.، شاید چون رابطه ام با بچه ها خوب است، حتی آن هایی که معلمشان نیستم. برایشان وقت می گذارم یا این که معمولا دیر می آیم دفتر، که از چای خبری نیست، مگر این که آقای ولی پور برایم یکی نگه داشته باشد

 اما بعضی از همکارها متلک می اندازند . از وقتی مدیر مدرسه در جلسه ای که نبودم، ازمن تعریف کرده بود، احساس می کنم رفتار چندتایی شان تغییر کرده است، انگار به کارهام حساس شده باشند؛ چیزی که آزارم می دهد. هرچند کلا زیاد باهاشان دم خور نیستم، چرا که علایق و روحیاتمان سازگار نیست.

 یکی شان که از آن دو دَره بازهاست (!)، به معاونمان گفته بود باید از  آقای بابایی بابت زحماتش تقدیر کنید و او هم پاسخ داده بود که :"از سال اولش همین طور بوده!"

  نمی دانم.

 انگار این دلخوشی های کوچک دیگر تاثیر چندانی رویم نمی  گذارد. احساس خستگی شدیدی دارم.


پ.ن:

 لیلا زنگ زد که جلال عمو مامه را دکتر برده است. جلال پرستار است. عمو را برده بود بیمارستان خودشان و تقریبا همه ی متخصص ها دیده بودنش.

 گفته بودند  التهاب شدید مثانه دارد. مغزش از چند سال پیش شروع به کوچک شدن کرده است و بعضی از مویرگ هاش هم به مغز خون رسانی نمی کنند.

برایش دارو نوشته اند. البته بقیه ی داروها هم مانده است تا جواب آزمایش هایش مشخص شود.


پ.ن:

عنوان از این بیت قیصر امین پور:

"خسته ام از این کویر ، این کویر کور و پیر

این هبوط بی دلیل ، این سقوط ناگزیر"



گاهی که صبح از تخت بیرون می‌آیی، 

با خودت فکر می‌کنی که دیگر طاقتش را نداری.

 اما از درون خنده‌ات می‌گیرد 

زیرا تمام دفعات دیگری که این حس را داشته‌ای 

به یاد می‌آوری.


"چار بوکوفسکی"



  عمو مامه با این که تقریبا همیشه گوشی موبایل کنار دستش و حتی در دستش هست، اما این روزها کم تر آن را پاسخ می دهد. باید چندبار تماس گرفت تا بالاخره گوشی را بردارد.

 پرسیدم کجایی الان؟ و گفت در حیاطِ کارخانه ام.

 کارخانه، اصطلاح رایجی ست بین ما برای کارخانه ی کفشی که نزدیک چهل سال پیش در آن کار می کرد. ساختمانی چند طبقه در کوچه ی البرز بود. یک سر کوچه به پارک شهر تهران می رسید. خیلی از نزدیکان من در آن کار کرده اند و به نوعی پاتوق همگی شان بوده است و حالا سال هاست که تغییر کاربری داده است.- محسن مخملباف یکی از اپیزودهای فیلم دستفروش را در خانه ای نبش همین کوچه ساخته است.

 عمومامه چند سال نگهبان آن جا بود و چشمش که دچار مشکل شد نتوانست بماند و عمو آشیخ جایگزین او شد.

 وقت هایی که حالش خوب نیست خیلی پیش آمده که از مرگ و خودکشی دم بزند و ما هم بحث را عوض کرده ایم یا سعی کرده ایم توی ذهنش از بدی شرایط کم کنیم و کلا این صحبت ها را برای جلب توجه بیشتر فرض کرده ایم.

 در دو تماس اخیرم، وقتی از شرایط سختش گفت، دوباره از این حرف ها زد. پرسید کی می روم شهرستان و گفت می ترسم وقتی بیایی دیدنم که نباشم.

 حس کردم خیلی دلتنگ است. حق دارد. همچون یک زندانی ست. البته که باید به بقیه هم حق داد، چرا که نیمه شب ها با داد و هوار آن ها را بیدار می کند. کثیف کاری می کند.

 وقتی از تلخی شرایطش گفت، با خودم فکر کردم که مبادا جدی جدی کاری دست خودش بدهد. لحن ناامیدش متفاوت تر از همیشه بود


پ.ن.ها:

٭ عنوان از شاملو، عکس از بیل برانت


٭بشنوید:

http://s8.picofile.com/file/83658350/

Charlotte_Church_Ave_Maria_2809900.mp3.html

"آوه ماریا"، با صدای شارلوت چرچ. این آهنگ از ساخته  های معروف شوبرت آهنگساز سده ی نوزدهم است که توسط خوانندگان زیادی خوانده شده است.


٭ صد برگه ی سفید پسش داده ام ، بس است 

کی خسته می شود فلک از امتحان من؟

"حسین جنتى"



 ٭ از خیابان می گذریم، یکهو هیراد می ایستد. می رود به سمت جدول کنار خیابان. گیاهی را که در خشکی کنج جدول روییده است نشانم می دهد. می نشیند روبه روی گیاه و می گوید:"بابا نگاه کن، این جا گیاه درومده!"

 یاد سپهری می افتم که یکی از دوستانش (جلال خسروشاهی؟) چنین خاطره ای از او تعریف می کند.

 یک بار هم ماشین را کنار پل کوچک فی یی پارک کرده بودم که گیاهان از کف جدول روییده بودند و از لای درزهای میله های فی بیرون زده بودند؛ هیراد چه ذوقی می کرد برایشان! 

٭ پدرم می گوید هیراد به من گفته است که می خواهد تاریخ بخواند!

٭ از پله های آپارتمان پدر که بالا می رویم از خانه همسایه شان صدای جارو برقی می آید. هیراد می گوید:" فکر کنم می خواد براشون مهمون بیاد!"

٭ با پدرم و هیراد می رفتیم بانک. پدر به کمک عصا و خیلی آرام قدم برمی داشت. هیراد گفت:"پدر بزرگ خیلی کُند می آی."

گفتم:"پاهاش درد می کنه بابا."

 پدر گفت شما از پیش بروید.

 با هیراد رفتیم آن طرف خیابان. هیراد گفت:"پدر بزرگ چرا نیومد؟"

گفتم:"می آد بابا؛ زودتر بریم نوبت بگیریم."

گفت:"من تنهاش نمی ذارم. صبر می کنم تا بیاد."

معمولا هر جایی می رویم، اگر بچه ای ببیند، می رود باهاش بازی می کند. توی بانک یک دختربچه ی موطلایی زیبا، در ردیف جلو، کنار مادرش نشسته بود. هیراد رفت وسط سالن و برای جلب کردن او به سمت خودش، شروع کرد به ادا و اطوار درآوردن! دست و پاهایش را بالا و پایین می کرد، همزمان با صداهای متفاوت از دیالوگ های فیلم هایی که دیده بود می گفت، ادای شمشیر بازی را در می آورد و . و دخترک مات و مبهوت نگاهش می کرد. از آن جا که مادر دختربچه اجازه ی جُم خوردن به او نمی داد، هیراد تلاشش را بیشتر کرد! فقط مانده بود پشتک بزند!. بالاخره تلاش هایش جواب داد و دخترک رفت وسط سالن!

٭ طوفان چند وقت پیش تهران شیشه ی یکی از پنجره های راه پله را از جا درآورده بود. همسایه ی طبقه ی دوم سر رسیده بود و نگذاشته بود شیشه بیفتد. فرداش دیدم که چهارپایه ای گذاشته است و معلوم بود سعی کرده است شیشه را جا بیندازد و نتوانسته است. رفتم بالای چهارپایه که شیشه را جا بیندازم. هیراد گفت:"بابا این چهارپایه که مال ما نیست؟"

گفتم:"اشکالی نداره بابا، این رو گذاشته ن برای همین کار."

گفت:"به نظرم درست نیست از چهارپایه ی اون ها استفاده کنیم."

آمدم پایین و گفتم:"حق با توئه پسرم!"

٭ از پرسش های معمولش درباره ی اعداد این ست که مثلا ترکیب دو یا سه رقم با هم چند می شود. پرسید:"یه نُه انگلیسی با یه نُه فارسی می شه چند؟"

٭ داشتیم با هم شوالیه ی تاریکی را تماشا می کردیم که تقابل بتمن و جوکر است. یک جا، پس از دیالوگ های جوکر گفت:" چه حرف های خوبی می زنه!"

٭ می گویم اگر قرار باشد از خدا فقط یک چیز بخواهد، آن چیست؟ می گوید:"دایناسورها زنده بشن!"

٭ وقتی حوصله ی گفت و گوی تلفنی را ندارد یا می خواهد به اصطلاح طرف را بپیچاند می گوید:"اللهُ خیاط، فلان و بهمان، قربانت، خداحافظ!"


پ.ن.ها:

٭ عنوان از سپهری

٭عکسی از هیراد در ادامه ی مطلب.


 



[ادامه مطلب را در اینجا بخوانید .]


گاهی که صبح از تخت بیرون می‌آیی، 

با خودت فکر می‌کنی که دیگر طاقتش را نداری.

 اما از درون خنده‌ات می‌گیرد 

زیرا تمام دفعات دیگری که این حس را داشته‌ای 

به یاد می‌آوری.


"چار بوکوفسکی"



  عمو مامه با این که تقریبا همیشه گوشی موبایل کنار دستش و حتی در دستش هست، اما این روزها کم تر آن را پاسخ می دهد. باید چندبار تماس گرفت تا بالاخره گوشی را بردارد.

 پرسیدم کجایی الان؟ و گفت در حیاطِ کارخانه ام.

 کارخانه، اصطلاح رایجی ست بین ما برای کارخانه ی کفشی که نزدیک چهل سال پیش در آن کار می کرد. ساختمانی چند طبقه در کوچه ی البرز بود. یک سر کوچه به پارک شهر تهران می رسید. خیلی از نزدیکان من در آن کار کرده اند و به نوعی پاتوق همگی شان بوده است و حالا سال هاست که تغییر کاربری داده است.- محسن مخملباف یکی از اپیزودهای فیلم دستفروش را در خانه ای نبش همین کوچه ساخته است.

 عمومامه چند سال نگهبان آن جا بود و چشمش که دچار مشکل شد نتوانست بماند و عمو آشیخ جایگزین او شد.

 وقت هایی که حالش خوب نیست خیلی پیش آمده که از مرگ و خودکشی دم بزند و ما هم بحث را عوض کرده ایم یا سعی کرده ایم توی ذهنش از بدی شرایط کم کنیم و کلا این صحبت ها را برای جلب توجه بیشتر فرض کرده ایم.

 در دو تماس اخیرم، وقتی از شرایط سختش گفت، دوباره از این حرف ها زد. پرسید کی می روم شهرستان و گفت می ترسم وقتی بیایی دیدنم که نباشم.

 حس کردم خیلی دلتنگ است. حق دارد. همچون یک زندانی ست. البته که باید به بقیه هم حق داد، چرا که نیمه شب ها با داد و هوار آن ها را بیدار می کند. کثیف کاری می کند.

 وقتی از تلخی شرایطش گفت، با خودم فکر کردم که مبادا جدی جدی کاری دست خودش بدهد. لحن ناامیدش متفاوت تر از همیشه بود


پ.ن.ها:

٭ عنوان از شاملو، عکس از بیل برانت


٭بشنوید:

http://s8.picofile.com/file/83658350/

Charlotte_Church_Ave_Maria_2809900.mp3.html

"آوه ماریا"، با صدای شارلوت چرچ. این آهنگ از ساخته  های معروف شوبرت آهنگساز سده ی نوزدهم است که توسط خوانندگان زیادی خوانده شده است.


٭ صد برگه ی سفید پسش داده ام ، بس است 

کی خسته می شود فلک از امتحان من؟

"حسین جنتى"




آهوان ، ای آهوان دشتها

گاه اگر در معبر گلگشت ها

جویباری یافتید آوازخوان

رو به آبی‌رنگ دریاها روان

خفته بر گردونه ی طغیان خویش

جاری از ابریشم جریان خویش

یال اسب باد در چنگال او

روح سرخ ماه در دنبال او

ران سبز ساقه‌ها را می گشود

عطر بکر بوته‌ها را می ربود

بر فرازش، در نگاه هر حباب

انعکاس بی دریغ آفتاب

خواب آن بی خواب را یاد آورید

مرگ در مرداب را یاد آورید


"فروغ فرخ زاد"


پ.ن:

تصویر: برکه ی "گه می"، باینگان، پاوه. عکس از عامر امینی



 همراهان گرامی!

 به دلیل مشکلاتی که اخیرا در بلاگ اسکای مشاهده می شود، وبلاگ دیگری با همین نام و به آدرس زیر ساخته ام. 

fala3.blog.ir

فعلا مطالب به طور همزمان در دو وبلاگ منتشر می شود و در صورتی که مشکلات بلاگ اسکای برطرف نشود، به وبلاگ جدید کوچ خواهم کرد.

از این که وقت می گذارید و می خوانید بسیار سپاسگزارم!




"راهبه به ما گفته بود که در زندگی دو راه پیش رو دارید: راه فطرت» و راه رحمت». شما باید راهتون رو انتخاب کنید. رحمت» سعی نمی کنه خودش رو راضی نگهداره. می پذیره، اگه تحقیر بشه، فراموش بشه. توهین و آسیب ها رو می پذیره. فطرت» فقط می خواد خودش رو راضی نگهداره. دیگران رو هم مجبور می کنه که راضی باشن. دوست داره بر دیگران فرمانروایی کنه. اون دلایلی برای خوشحال نبودن پیدا می کنه. وقتی هم که تمام دنیای اطرافش داره می درخشه و حتی وقتی عشق در تمام ذرات دنیا داره لبخند می زنه راهبه به ما یاد داد که هیچ کس نبوده که قدم در راه رحمت» گذاشته باشه و به فرجام بدی رسیده باشه"


از دیالوگ های فیلم درخت زندگی»، ترنس مالیک، ۲۰۱۱.

 فیلم را شش هفت سال پیش دیدم، اما هنوز تصاویر قدرتمندش در خاطرم باقی مانده است؛ چرخش دوربین در امتداد تنه ی درخت و رقص نور لا به لای برگ ها، و داستان آفرینش زمین.

پ.ن:
ترنس مالیک فلسفه خوانده است و در حوزه ی فیلمسازی گزیده کار است. از فیلم های معروفش "خط باریک سرخ" (۱۹۹۸) می باشد. او بی شک از متفاوت ترین فیلمسازان عصر ماست.



تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین جستجو ها