محل تبلیغات شما

دیشب دوست قدیمی ام فیروز، پس از نزدیک به دو سال تماس گرفت و کلی گلایه که کجایی بی معرفت .! 

 رو به راه نبود


وﻗﺘﯽ ﮐﻪ اﻧﺴﺎﻧﯽ ﺍﺯ ﺩﺭﺩ 

ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ،

ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺩﺭﺩﺵ ﺭﺍ ﻧﻪ؛

ﻓﻘﻂ ﺩﯾﻮﺍﻧﮕﯽ ﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻨﺪ.


"ﻣﻮﺭﺍﺕ ﻣﻨﺘﺶ"


 فیروز از همکلاسی های دوره ی راهنمایی ام بود؛ بچه ای سر به زیر که علاقه اش به نقاشی، عامل نزدیک شدن ما به هم بود. وقتی دوره ی دبیرستان رفتم رشته ی ریاضی و او رفت تجربی، دیگر کمتر همدیگر را می دیدیم تا این که وقتی رفته بودم دانشگاه و یک روز در چندشنبه بازار حاشیه ی شهر دنبال اشیای قدیمی یا کتاب می گشتم، دوباره همدیگر را دیدیم. هندوانه ای خرید و رفتیم و در جایی که آن روزها باغ انگورهای خشک شده ای بود و حالا همه پر از ساختمان شده اند، نشستیم. فیروز گفت که ترک تحصیل کرده است و حالا وردست یک تابلو ساز شده است. پدرش که مینی بوس داشت، به خاطر بیماری های جورواجورش تقریبا از کار افتاده شده بود. سه تا برادر کوچکتر از خودش هم داشت که همگی شان را از نزدیک می شناختم.

 مدتی بعد توانست مغازه ای اجاره کند و تابلوسازی راه بیندازد. شبانه روز کار می کرد؛ پارچه نویسی می کرد، مُهر می ساخت، کارت ویزیت طراحی می کرد، نئون می ساخت، شبرنگ می چسباند، شیشه ی ماشین را دودی می کرد و. برادرها را هم برده بود مغازه و آن ها هم کم کم در حال یادگیری بودند.

 تقریبا هر هفته می رفتم مغازه اش؛ مغازه ای دراز و پر از وسیله. معمولا صندلی بلندِ پشت میز کامپیوترش را می داد به من و خودش چهارپایه ای، چیزی دست و پا می کرد. می نشستیم به چای خوردن و گپ زدن.  گاهی هم از بقالی نزدیک، دو تا بستنی می خرید. موهای بلندی می گذاشت که به ته ریش و عینک فی اش می آمد. روی شلوار جینش معمولا لکه رنگی داشت. همزمان با کار کردنش، از کامپیوتر موسیقی هم گوش می کردیم. بخش مهمی از علاقه ی من به موسیقی خارجی در همین روزها شکل گرفت. فیروز همچنین خواننده های ترکیه ای را خوب می شناخت و این شناخت به من هم رسید.

 مادرش ظهرها ناهارش را می آورد.

 کم کم اوضاع کارش بهتر شد و مغازه ی بزرگتری گرفت. حالا دیگر پدر نمی توانست کار کند و او تنها نان آور خانواده شده بود.  در همین روزها بود که در غیاب او، یکی از برادرها، دانسته یا نادانسته، مُهری برای جایی ساخته بود که مجوز می خواست. وقتی فیروز برگشته بود، مامورها آمده بودند و او را با خودشان برده بودند. من که رسیدم مغازه، پدرش با چشمانی سرخ، بی قرار مغازه را بالا و پایین می کرد. با ناراحتی جریان را تعریف کرد. گفت کسی نیست پی فیروز برود. گفتم می روم و پیدایش می کنم.؛ تا دم غروب پاسگاه های دور و نزدیک را زیر و رو کردم اما پیداش نکردم. برگشتم مغازه که برادر کوچکترش آن جا بود. گفتم بی خبرم نگذارند. شب بود که زنگ زد که در فلان پاسگاه است و به قید وثیقه آزادش کرده اند. 

 بعد از این جریان، دوستی و محبت بین ما عمیق تر شد و مخصوصا پدرش خیلی به ام محبت داشت.

 کار و بار فیروز هر روز بهتر می شد؛ آن موقع که کربلا رفتن آزاد شده بود، تا دیروقت با برادرها پارچه نویسی می کردند.

 مدتی بعد پدرش را از دست داد.؛ با همسایه شان نشسته بودند دم در که نبش کوچه ای بود. یک موتوری با سرعت رد می شود و به سینی چایشان می زند. پدر اعتراض می کند و موتوری مشتی به گیجگاهش می زند و تمام!.

 بعد از رفتن پدرش، تمام مسئولیت ها گردن فیروز افتاد و کارش سخت تر. اما او کار کرد و کار کرد و برادرها را زن داد. ازدواج کرد. خانه ای خرید و بچه دار شد.

 زمان گذشت.

 با رفتن من از آن محل، کمتر همدیگر را می دیدیم.

 خیلی وقت بود که مغازه ای که در آن کار می کرد تغییر کاربری داده بود.

 دیشب گفت که مغازه را یک سال جای دیگری برده است و حالا هم در نزدیکی همان مغازه ی قدیمی، مغازه ی تازه ای اجاره کرده است. اما حالا رفته است توی کار دلار!.

 در بالا و پایین شدن قیمت دلار که چند ماه پیش اتفاق افتاد، دویست میلیون باخته بود. گفت که آن موقع زمین و ماشینش را فروخته است و دلار خریده است که بعدش این طور شده.

 ناراحت بود؛ انگار افسردگی گرفته بود. از جوانکی می گفت که همین نوسانات در میدان فردوسی جانش را گرفته بود. خیلی نگران شرایط اقتصادی بود. گفت که کوچکترین برادر را فرستاده است ترکیه تا شرایط را بررسی کند که اگر اوضاع خیلی خراب شود، بروند آن جا. از ترامپ می گفت و این که ونزوئلا نشویم خوب است!

 بحث را عوض کردم؛ دخترش مینو بزرگ شده بود و علی پنج سالش شده بود.

 قول دادم سری به مغازه ی تازه اش بزنم.

 وقتی گوشی را قطع کرد، ناخوداگاه برایش گریستم.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها